کاموریلغتنامه دهخداکاموری . [ کام ْ وَ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی کامور. کامیابی . || نیکنامی و معروفی .
کامگاریلغتنامه دهخداکامگاری . (حامص مرکب ) کامیابی . کامروایی . غلبه . پیروزی . خوشبختی . شوکت . پیشرفت . مقابل ناکامی . رجوع به کامگار شود : در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن به رنج اندر است . ابوشکور.ز پیروزی چین چو سر برفراخت
کامگاری دادنلغتنامه دهخداکامگاری دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) غلبه دادن . چیره ساختن . پیروزی دادن : ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم . فردوسی .که او را بیاریم و یاری دهیم بماهوی بر، کامگاری دهیم . فردوس
کامگاری کردنلغتنامه دهخداکامگاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سروری کردن . مسلط شدن : خورشها فرستید و یاری کنیدنه بر ما همی کامگاری کنید. فردوسی .که پیش من آیند و خواری کنندبه من بر مگر، کامگاری کنند. فردوسی .
کامگاری گرفتنلغتنامه دهخداکامگاری گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سروری یافتن . پیروز شدن : ز هر کشوری نامداری گرفت همه بر جهان کامگاری گرفت .فردوسی .
کامگاری یافتنلغتنامه دهخداکامگاری یافتن . [ ت َ] (مص مرکب ) پیروزی یافتن . غلبه یافتن : زهی بر خرد یافته کامگاری زهی بر هنر یافته کامرانی . فرخی .ترا بند کردند تا دیو بر تونیابد دگر قدرت و کامگاری .ناصرخسرو.<br
کامورلغتنامه دهخداکامور. [ کام ْ وَ] (ص مرکب ) کامیاب و فیروزمند. بهره مند و بختیار. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کامیاب . کامروا. (شعوری ج 2 ص 238) : بسکه با لطف و کرم شد ناموردر جهان نبود