کستنلغتنامه دهخداکستن . [ ک ُ ت َ ] (مص )کوفتن . (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ). || گرفتن . || کمربند بستن . (ناظم الاطباء).
کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) : اگر چند بدخواه کشتن
کستینلغتنامه دهخداکستین . [ ک ُ ] (اِ) کمربند. (ناظم الاطباء). کستی . (از برهان ). رجوع به کستی شود.
کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ِ ت َ ] (مص ) کاشتن . زراعت کردن . کشتکاری نمودن . فلاحت . فلاحت کردن . (ناظم الاطباء). کاشتن . زراع . کاریدن . حرث . غرس . (یادداشت مؤلف ). کاریدن اعم از تخم یا نهال . کاشتن اعم از غرس و حرث : ندانم یک تن از جمع خلایق که در دل تخم
کشطیینلغتنامه دهخداکشطیین . [ ک َ طی یی ] (اِخ ) گروهی بوده اند از معتقدان به ذبایح و شهوت و حرص و مفاخرت را نیکو شمارند و گویند پیش از هرچیز زندجی عظیم موجود بود و از ذات خود پسری آفرید و آن را نجم الضیاءنامید و این گروه ولی را حی ثانی نامند و به قربان و هدایا و اشیاء نیکو معتقدند. (یادداشت لغ
قسطینلغتنامه دهخداقسطین . [ ] (اِخ )دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع در 40 هزارگزی باختر معلم کلایه و 51 هزارگزی راه شوسه . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن <span class="hl"
کستنهلغتنامه دهخداکستنه . [ ک َ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) شاه بلوط. ابوفروه . (یادداشت مؤلف ). کستانه . رجوع به کستانه شود.
گستنلغتنامه دهخداگستن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) کوفتن چنانکه بکوس ، یعنی بکوب . (آنندراج ) (انجمن آرا). اصح «کستن » با کاف تازی است .
قانون را شکستنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات کستن، کار خلاف قانونانجام دادن، قانون را زیر پا گذاشتن، خلاف کردن، مرتکب جرم شدن، رشوه دادن، حقنداشتن، نادرست بودن، گناهکار بودن
کستیلغتنامه دهخداکستی . [ ک ُ ] (اِ) به معنی کشتی باشد و آن چنان است که دو کس برهم چسبند و یکدیگر را برزمین زنندو اصل این لغت کستی است چه از کستن مشتق است که به معنی کوفتن باشد و چون در فارسی سین بی نقطه و شین نقطه دار بهم تبدیل می یابند بنابر آن کشتی خوانند. (برهان ). به معنی کشتی مشهور است
کستنهلغتنامه دهخداکستنه . [ ک َ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) شاه بلوط. ابوفروه . (یادداشت مؤلف ). کستانه . رجوع به کستانه شود.
درشکستنلغتنامه دهخدادرشکستن . [ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن . خرد کردن . در هم خرد کردن : نیم شبی نیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در، درشکست . عطار.صدهزاران نیزه ٔ فرعون رادرشکست آن موسیی با یک عصا. مول
درهم شکستنلغتنامه دهخدادرهم شکستن . [ دَ هََ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن . منکسر کردن . خرد کردن : ور دست من به چرخ رسیدی چنانکه آه بند و طلسم او همه درهم شکستمی . خاقانی .حصار پیروزجی و سقف بنفسجی آسمان را چون صور نخستین درهم خواهی ش
دل شکستنلغتنامه دهخدادل شکستن . [ دِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) رنجاندن . آزرده کردن . با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن . (فرهنگ عوام ). تعبی را برای کسی سبب شدن : سگالید هر کار وزآن پس کنیددل مردم کم سخن مشکنید. فردو
دندان شکستنلغتنامه دهخدادندان شکستن . [ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) دندان افکندن . خرد کردن دندان . سَن ّ. (تاج المصادر بیهقی ) : گر به سنگ ستمم عشق تو دندان شکنددل ز لبهای تو دندان طمع برنکند. کمال خنجندی .- دندان کسی را
حرمت شکستنلغتنامه دهخداحرمت شکستن . [ ح ُ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) حرمت بردن . بی احترامی کردن : لیکن چو حرمت تو نداردتو از گزاف مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش .ناصرخسرو.