قلاخلغتنامه دهخداقلاخ . [ ق ُ ] (اِخ ) ابن حزن سعدی . شاعری است . (منتهی الارب ). قلاخ بن حزن منقری ، از شاعران بزرگ عرب است . رجوع به البیان و التبیین جاحظ ج 1 ص 270 و المعرب جوالیقی ص 21 شو
قلاخلغتنامه دهخداقلاخ . [ ق ُ ] (اِخ ) موضعی در راه حاج که از یمن به سوی مکه رود، و در آن باغی است که انار آن معروف است . و آن را کلاخ نیز گویند. (معجم البلدان ).
قلخ قلخلغتنامه دهخداقلخ قلخ . [ ق َ ل َ ق َ ل َ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که وقت گشنی گویند که گویی واداشتن است فحل را بر جماع . (منتهی الارب ). از اسماء اصوات است که برای فحل گفته میشود. (اقرب الموارد).
کلاخودلغتنامه دهخداکلاخود. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلاه خود : مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح ناوکت تیر و سما کست و سها نیزه گذار.نظام قاری (دیوان البسه ٔ چ استانبول ص 13).و رجوع به کلاه خود شود.
کلاخشکلغتنامه دهخداکلاخشک . [ ک َ خ ُ ] (ص ) خائن . حیله باز. بدذات . || (اِ)غوغا. بانگ . همهمه . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کلاخیلغتنامه دهخداکلاخی . [ ک َ ] (اِ) عصابه ٔ ابریشمین نازک و الوان که زنان به روی چارقد بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
گردنه ٔ کلاخانلغتنامه دهخداگردنه ٔ کلاخان . [ گ َ دَ ن َ ی ِ ک َ ] (اِخ ) گردنه ای است در راه سقزو بانه میان میرده و بانه ، واقع در 49500گزی سقز.
قلاخلغتنامه دهخداقلاخ . [ ق ُ ] (اِخ ) موضعی در راه حاج که از یمن به سوی مکه رود، و در آن باغی است که انار آن معروف است . و آن را کلاخ نیز گویند. (معجم البلدان ).
کلاخودلغتنامه دهخداکلاخود. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلاه خود : مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح ناوکت تیر و سما کست و سها نیزه گذار.نظام قاری (دیوان البسه ٔ چ استانبول ص 13).و رجوع به کلاه خود شود.
کلاخشکلغتنامه دهخداکلاخشک . [ ک َ خ ُ ] (ص ) خائن . حیله باز. بدذات . || (اِ)غوغا. بانگ . همهمه . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کلاخیلغتنامه دهخداکلاخی . [ ک َ ] (اِ) عصابه ٔ ابریشمین نازک و الوان که زنان به روی چارقد بر سر بندند. (ناظم الاطباء).