لغتنامه دهخدا
کمخ . [ ک َ ] (ع مص ) کمخ بأنفه کمخاً؛ بزرگ منشی نمود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تکبر کرد و بینی خود را به نشانه ٔ غرور و کبر بالا گرفت . (از اقرب الموارد). || ریخ زدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): کمخ به ، ریح زد و تغوط کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لگام