کندشلغتنامه دهخداکندش . [ ک ُ دِ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه برزده را گویند که به جهت رشتن مهیا کرده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). بندش . غلوله ٔ پنبه ٔ برزده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ). سبیخه . (السامی ). || چوبی را گویند که حلاجان پنبه ٔ برزده را بر آن پیچند تا گلوله شود. (برهان )
کندشلغتنامه دهخداکندش . [ ک ُ دُ ] (ع اِ) عکه که مرغی است مانند زاغ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). عکه و زاغچه . (ناظم الاطباء). عکه . (دهار). عقعق . (اقرب الموارد). || مؤلف منتهی الارب نویسد: داروی معطر کندش است به (شین ) و کندس بدین معنی لغتی پست است . - انتهی . نوعی از داروها. (دهار). ||
کندشفرهنگ فارسی عمیدپنبۀ زدهشده که آن را برای ریسیدن پیچیده و گلوله کرده باشند؛ غنده؛ بندش؛ بندک؛ بنجک.
کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دِ ] (اِ مرکب ) مخفف کهن دز است که قلعه ٔ کهنه باشد. (برهان ). مخفف کهن دژ است و کهن دژ به معنی قلعه و شهر قدیم است عموماً. (آنندراج ) کهن دز و دژ و قلعه ٔ کهنه . (ناظم الاطباء). || کوشک و بالاخانه ٔ کهنه . (برهان ).
کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دِ ] (اِخ ) شهری بوده در توران ، آبادکرده ٔ فریدون و اکنون بیکند گویندش . (برهان ). و رجوع به کُندُز شود.
کندزلغتنامه دهخداکندز. [ ک ُ دُ ] (اِخ ) نام شهری بوده آبادکرده ٔ جمشید و پای تخت فریدون هم بوده است و معرب آن قندز است . (برهان ). مخفف «کهن دز» (دژکهن ) = قهندز = قندز (مخفف ). «کندز» یعنی کهن دز و این دژ شهری باشد. رودکی (سمرقندی ) گفت : گه بر آن کندز بلند نشین
قندزلغتنامه دهخداقندز. [ ق ُ دُ ] (اِ) نام جانوری است شبیه به روباه و بعضی گویندجانوری است شبیه به سگ و در ترکستان بسیار است و بعضی دیگر گویند سگ آبی است و آش بچه ها که جُند بیدسترباشد، خصیه ٔ اوست . (برهان ). قندز = قندوز ترکی . (فهرست مخزن الادویه ) قندس . (فرهنگ دزی ). کندس = کندز (تفس ).
قندزلغتنامه دهخداقندز. [ ق ُ دُ ] (اِخ ) نام ولایتی است نزدیک بظلمات . (برهان ). مخفف قهندز، معرب کهن دز است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به قندوز شود.
کندشاپورلغتنامه دهخداکندشاپور. [ ک ُ ] (اِخ ) نام شهری . (ناظم الاطباء). جندشاپور. جندیشاپور. گندشاپور. (فهرست ولف ) : نشستنگهش کندشاپور بوداز ایران و از باختر دور بود. فردوسی .و رجوع به گندی شاپور شود.
کندشلو سرچشمهلغتنامه دهخداکندشلو سرچشمه . [ ] (اِخ ) قریه ای است هفت فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب شیراز. (فارسنامه ٔ ناصری ).
سراج الظلاملغتنامه دهخداسراج الظلام . [ س ِ جُظْ ظُ ] (ع اِ مرکب )کندش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به کندش شود.
فطرمیقیلغتنامه دهخدافطرمیقی . [ ] (معرب ، اِ) فطارمیقی . عرطنیثاست و گویند کندش است . (فهرست مخزن الادویه ).
فطارمیقیلغتنامه دهخدافطارمیقی . [ ] (معرب ، اِ) فطرمیقی . به یونانی عرطنیثاست و گویند کندش است . (فهرست مخزن الادویه ).
عدرنالغتنامه دهخداعدرنا. [ع َ دَ ] (اِ) کندش است که آن را به شیرازی چوبک اشنان خوانند و آذربویه همان است . (آنندراج ) (برهان ).
کندشاپورلغتنامه دهخداکندشاپور. [ ک ُ ] (اِخ ) نام شهری . (ناظم الاطباء). جندشاپور. جندیشاپور. گندشاپور. (فهرست ولف ) : نشستنگهش کندشاپور بوداز ایران و از باختر دور بود. فردوسی .و رجوع به گندی شاپور شود.
کندشلو سرچشمهلغتنامه دهخداکندشلو سرچشمه . [ ] (اِخ ) قریه ای است هفت فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب شیراز. (فارسنامه ٔ ناصری ).