کنشکلغتنامه دهخداکنشک . [ ک ِ ن ِ ] (اِ) تیر زدن اعضا به سبب دردمندی و آن را به عربی وجع خوانند. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ).
کنسکلغتنامه دهخداکنسک . [ ک َ ن ِ ] (ص ) مرد تنگ چشم و نان کور و به تازی بخیل و ممسک است . (آنندراج ). ممسک . بخیل . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کنس شود.
کنشکینلغتنامه دهخداکنشکین . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کنشالغتنامه دهخداکنشا. [ ک ُ ن ِ ] (اِ) تیرک زدن اعضاء به سبب دردمندی . (فرهنگ رشیدی ). رجوع به کنشک شود.
کنشکینلغتنامه دهخداکنشکین . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).