کوفلغتنامه دهخداکوف . (اِ) پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان ). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). کوچ بود وآن جنسی هست از مرغان کوچک ، د
کوفلغتنامه دهخداکوف . [ ک َ ] (ع مص ) دوباره دوختن کرانه های ادیم را بر یکدیگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کاف الادیم یکوفه کوفاً؛ اطراف ادیم را دوباره دوخت . (از اقرب الموارد).
کوچولغتنامه دهخداکوچو. (اِخ ) پسر اوکتای قاآن بن چنگیز.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اوکتای بمناسبت علاقه ای که به کوچو پسر سوم خود داشت ، او را در ایام حیات ولیعهد خویش قرار داد، ولی کوچو قبل از فوت پدر درگذشت و اوکتای پسر او شیرامون را که طفلی خردسال بود به این مقام برگزید. (از تاریخ مغول اق
قوفلغتنامه دهخداقوف . (ع اِ) قوف الاذن ؛ بالای گوش یا حلقه ٔ جای سوراخ گوش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قوف الرقبة و قوفتها و قافها، الشعر السائر فی نقرتها. (اقرب الموارد). اخذه بقوف رقبته ؛ یعنی گرفت بپوست گردن وی . (منتهی الارب ). و گویند نجوت بقوف نفسک ؛ ای نجوت بنفسک . (اقرب ال
قوفلغتنامه دهخداقوف . [ ق َ ] (ع مص ) پیروی کردن و در پی کسی رفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ): قاف اثره یقوفه قوفاً؛ تبعه . (اقرب الموارد).
کوفنیلغتنامه دهخداکوفنی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب است به کوفن از بلاد خراسان . (از انساب سمعانی ). رجوع به کوفن شود.
کوفانلغتنامه دهخداکوفان . [ ک َ ] (ع مص ) گرد گشتن . (منتهی الارب ). گردگشتن ریگ توده . (ناظم الاطباء). تکوف الرمل و القوم تکوفاً و کوفاناً علی غیرقیاس ؛ ریگ توده و قوم فراهم آمدند و گرد گشتند. (از اقرب الموارد). || با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطب
کوفانلغتنامه دهخداکوفان . [ کو / ک َ ] (اِخ ) کوفه که دار هجرت مسلمانان است . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). کوفه را کوفان نیز گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به کوفه شود.
گوفلغتنامه دهخداگوف . (اِ) بوم ، این لغت در جهانگیری به کاف تازی و در محاوره به کاف فارسی است . (آنندراج ). کوف و جغد. (ناظم الاطباء). بوف . بوم : از شهر همه خرچ خدایان رفتندچون گوف به کنج خانه تنها چونی . حکیم شفائی (از آنندراج ).<br
کوپلغتنامه دهخداکوپ . (اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافته می شود و برگ آن برای تغذیه ٔ گاو است و کوف نیز گفته می شود. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ).
کوفنیلغتنامه دهخداکوفنی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب است به کوفن از بلاد خراسان . (از انساب سمعانی ). رجوع به کوفن شود.
کوفانلغتنامه دهخداکوفان . [ ک َ ] (ع مص ) گرد گشتن . (منتهی الارب ). گردگشتن ریگ توده . (ناظم الاطباء). تکوف الرمل و القوم تکوفاً و کوفاناً علی غیرقیاس ؛ ریگ توده و قوم فراهم آمدند و گرد گشتند. (از اقرب الموارد). || با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطب
کوفانلغتنامه دهخداکوفان . [ کو / ک َ ] (اِخ ) کوفه که دار هجرت مسلمانان است . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). کوفه را کوفان نیز گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به کوفه شود.
کوفهلغتنامه دهخداکوفه . [ ف َ ] (اِخ ) شهر اکبر عراق که قبةالاسلام و دار هجرت مسلمانان است و سعدبن ابی وقاص آنجا را بنا کرد. (از منتهی الارب ). نام شهری در عراق عرب در کنار رود فرات که در زمان خلیفه ٔ دویم رضی اﷲ عنه بناشده بود. (ناظم الاطباء). نام ناحیه ٔ کوفه به زمان ساسانیان سورستان بوده ا
کوفانلغتنامه دهخداکوفان . [ کو / ک َ / ک َوْ وَ / ک ُوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ریگ توده ٔ گرد و انبوه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریگ توده ٔ گرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درهم پیچیده از
پیوترو کوفلغتنامه دهخداپیوترو کوف . [ ی ُ رُ کُف ْ ] (اِخ ) ایالتی به لهستان از طرف شمال به ورشو، و از سوی مشرق به ادونه ، از جانب جنوب بکیلیچه ، و از جهت مغرب به ایالت کالیش محدود میباشد و 12250 هزار گز مربع مساحت دارد. (قاموس الاعلام ترکی ).
پیوتروکوفلغتنامه دهخداپیوتروکوف . [ ی ُ رُ کُف ْ ] (اِخ ) قصبه ای مرکز ایالت به لهستان . (قاموس الاعلام ترکی ).
خانیکوفلغتنامه دهخداخانیکوف . [ ک ُ ] (اِخ ) نام ایران شناس معروف روسی است که در قرن نوزدهم میلادی می زیسته است . او را درقسمت آثار و ابنیه ٔ ایران تحقیقات فراوان است بخصوص درباره ٔ وضع ساختمانی و مدنیت شهر مشهد. او مشاهدات خود را در مشهد بشکل جالب توجهی نوشته و اعتمادالسلطنه در مطلعالشمس از نوش
خرکوفلغتنامه دهخداخرکوف . [ خ َ ] (اِ مرکب ) نوعی از بوم است که بسیار بزرگ باشد. (از انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) : عاشق که سمندر نبود خرکوف است صوفی که قلندر نبود موقوف است زاهد که نه پارسا بود موقوف است رندی که نه شاهدیش باشد ی