کوچک جنگلیلغتنامه دهخداکوچک جنگلی . [ چ َ / چ ِ ک ِ ج َ گ َ ] (اِخ ) از مجاهدان مشروطیت و رهبر قیام جنگل . نامش یونس و معروف به میرزا کوچک خان فرزند میرزا بزرگ از مردم رشت و ساکن استادسرا بود. در سال 1298 هَ . ق . دیده به جهان گشود
کیک فنجانیcup cake, fairy cake, patty cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیک اسفنجی کوچک و گردی که در قوطیهای مسی جداگانه یا قالبهای کاغذی پخته میشود
استخوانبُری کوک و جَسCock and Jahss osteotomyواژههای مصوب فرهنگستانبرشی به شکل عدد هفت در استخوانهای مچ پا برای اصلاح قوس کف پا
آماربرداری اجراییoperational inventoryواژههای مصوب فرهنگستانآماربرداری فشرده، از یک عرصۀ کوچک جنگلی با هدف برداشت
کوچکلغتنامه دهخداکوچک . [ چ َ / چ ِ ] (اِخ ) لقب اردشیربن شیرویه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ثم ابنه (ابن شیرویة الساسانی ) اردشیر و لَقَبَه ُ کوچک ، ای صغیر. (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت ایضاً).
کوچکلغتنامه دهخداکوچک . [ چ َ / چ ِ ] (ص ) مقابل بزرگ . (آنندراج ). خرد. (غیاث ). صغیر. خرد. (فرهنگ فارسی معین ) : مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است . منوچهری .<
کوچکلغتنامه دهخداکوچک . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تورجان است که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوچکلغتنامه دهخداکوچک . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاشار که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوچکفرهنگ فارسی عمید۱. دارای جسم یا اندازۀ اندک: دستهای کوچک.۲. (اسم، صفت) آن که سنش کم است؛ خردسال.۳. [مجاز] دارای مقام پایین.۴. [مجاز] بیارزش؛ پست: آدم کوچک و کوتهبینی بود.۵. [مجاز] صفتی که شخص هنگام تواضع به خود میدهد؛ مطیع: من کوچک شما هستم.
راست پی کوچکلغتنامه دهخداراست پی کوچک . [ ی ِ چ َ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ راست پی سوادکوه مازندران که قریه ٔ مهم آن شورست است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 292).
درزی کلا کوچکلغتنامه دهخدادرزی کلا کوچک . [ دَ ک َ کو چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری بابل و 7 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بابل به آمل . آب آن از فاضلاب دشت سر و رودخانه ٔ کار
خانم کوچکلغتنامه دهخداخانم کوچک . [ ن ُ چ َ ] (اِخ ) نام دختر کریمخان زند رئیس سلسله ٔ زندیه است . مادر این دختر اهل اصفهان بود و با ابراهیم خان پسر محمدصادق خان ازدواج کرد. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 342).
خر کوچکلغتنامه دهخداخر کوچک . [ خ َ رِ چ َ / چ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خر ریز. خری که جثه اش کوچکتر از سایر خران است . مقابل خر بزرگ . تدمری . دوبل .