گالش خیللغتنامه دهخداگالش خیل . [ ل ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان رشت ، واقع در 6 هزارگزی شمال رشت . هوای آن جلگه ، معتدل ، مرطوب ، مالاریائی . دارای 177 تن سکنه . زبان آنان گیلکی ، فارسی . آب آن از ن
گالش خیللغتنامه دهخداگالش خیل . [ ل ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان خشابر طالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش ، واقع در ده هزارگزی جنوب رضوانده ، سر راه شوسه ٔ بندر انزلی به آستارا، جلگه ، هوای آن معتدل مرطوب ، مالاریائی ، دارای 396 تن سکنه . آب آن از طالشی رو
نوار دگرنامalias bandواژههای مصوب فرهنگستانمؤلفههایی از نشانک/ سیگنال که محتوای بسامد اولیۀ آنها خارج از پهنای نوار نایکوئیست (nyquist bandwidth) است، ولی براثر نمونهبرداری بر روی نوار گذر (pass band) افتاده است
صافی دگرنامalias filter, antialias filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی که قبل از نمونهبرداری به کار میرود تا بسامدهای ناخواستهای که در نتیجۀ نمونهبرداری امکان دگرنامی دارند حذف شوند
اطلس حریقfire atlasواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ منسجمی از نقشهها و نمودارها و آمارهای مربوط به آتشسوزیها که مبنای برنامۀ مقابله با آتش قرار میگیرد
اطلس زبانیlinguistic atlasواژههای مصوب فرهنگستانگونهای کتاب مرجع حاوی اطلاعاتی درباره پراکندگی زبانهای جهان متـ . اطلس زبانها
خیللغتنامه دهخداخیل . [ خ َ ] (ع اِ) لشکر. سپاه . (ناظم الاطباء). گروه سواران . (غیاث اللغات ). لشکریان . سپاهیان . نظامیان . عساکر. آنان که خدمت لشکری کنند : که هرچند هستند خیل و سپاه همه برنشینند فردا به گاه . فردوسی .علمهای شاه
گالشلغتنامه دهخداگالش . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) در لهجه ٔ مازندرانی و گیلکی شبان گاو را گویند چنانکه کرد در همانجا شبان گوسفند است . گاودار. گله دار.
گالشدیکشنری فارسی به انگلیسیboot, cowhand, cowherd, galosh, galoshe, overshoe, rubbers, Wellington (bo
گالشفرهنگ فارسی معین(لِ یا لُ) [ فر. ] (اِ.) کفش لاستیکی که یا مستقیماً آن را به پا کنند و یا کفش چرمی را برای حفظ از گل و باران داخل آن نمایند.
سگالشلغتنامه دهخداسگالش . [س ِ ل ِ ] (اِمص ) فکر و اندیشه . (غیاث ). اندیشمندی . (شرفنامه ). فکر و اندیشه نمودن . (برهان ) : ای مج کنون تو شعر نو از برکن و بخوان از من دل و سگالش و از تو تن و زبان . رودکی .سگالش بباید به هر کار جست
اسگالشلغتنامه دهخدااسگالش . [ اِ ل ِ ] (اِمص ) اسم اسگالیدن . سگالش . اندیشه . تفکر. فکر. خیال . (برهان ) : او نمی خندد ز ذوق مالشت او همی خندد بر آن اسگالشت . مولوی .|| اندیشه مند را نیز گفته اند که صاحب فکر و خیال باشد. (برهان ). و