گدلغتنامه دهخداگد. [ گ َ ] (ص ، اِ) گدا باشد که گدایی کننده است . (برهان ) : شیر پشمین از برای گد کنندبومسیلم را لقب احمد کنند. مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 1 ص 21).
گوگدلغتنامه دهخداگوگد. [ گ ِ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان جلگه شهرستان گلپایگان . واقع در 6هزارگزی جنوب خاور گلپایگان و 4هزارگزی خاور شوسه ٔ گلپایگان به خوانسار. جلگه و گرمسیر و سکنه ٔ آن 4996</sp
کارگدلغتنامه دهخداکارگد. [ گ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 52هزارگزی شمال خاوری اهواز و 11هزارگزی جنوب شوسه ٔ مسجدسلیمان به اهواز. دشت و گرمسیر است . سکنه 210 تن .
لگدلغتنامه دهخدالگد. [ ل َ گ َ ] (اِ) لج . زخم با کف پای (برخلاف تیپاو اردنگ که با نوک پا باشد). زخم با پای از ستور یا آدمی . اسکیز. اسکیزه . آلیز. جفته . جفتک : تا صعوه به منقارنگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل . منجیک .
نگدلغتنامه دهخدانگد. [ ن َ گ َ ] (ص ) در تداول عوام ، شخص سرد و نچسب و گران جان . کسی که در برخورد با مردم آنها را از خود می رنجاند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).