گردللغتنامه دهخداگردل . [ گ ِ دِ ] (ص ) خرد. گرد خرد.- گردل گردل راه رفتن ؛ کنایه از خوش و خوب و محبوب راه رفتن .
گردلفرهنگ فارسی معین(گِ دِ) (ص .) (عا.) 1 - خرد. 2 - آهسته . ؛ ~. ~ راه رفتن (کن .) خرامان و خوش طبع و مطبوع راه رفتن .
پیردللغتنامه دهخداپیردل . [ دِ ] (ص مرکب )که دلی پیر دارد. چون پیر مجرب و بخرد : باش با عشاق چون گل در جوانی پیردل چند ازین زهاد همچون سرو در پیری جوان .خاقانی .
رذللغتنامه دهخدارذل . [ رَ ] (ع ص ) ناکس و فرومایه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). ناکس و فرومایه . ج ، رُذول ، اَرْذال ، رَذْلون . (از اقرب الموارد). ناکس . (دهار) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51). مردم ناکس . ج ، اَراذِل ، اَرْذال . (مهذب الاسم
رذللغتنامه دهخدارذل . [ رَ ] (ع مص ) ناکس و فرومایه گردانیدن کسی را.(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فرومایه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار).
رذیللغتنامه دهخدارذیل . [ رَ ] (ع ص ) ناکس و فرومایه . (ناظم الاطباء)(غیاث اللغات ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) : هست آن خوارزمشه شاه جلیل دل همی خواهد از این قوم رذیل . مولوی .|| ردی و هیچکاره از هر چیز. ج ، رُذَلاء، رُذالی ̍. (ناظم
پردللغتنامه دهخداپردل . [ پ ُ دِ ] (ص مرکب ) دلیر. پرجرأت . جسور. پرجسارت .پرجگر. دلاور. شیردل . نترس . بهادر. (غیاث اللغات ) (برهان ). شجاع . قوی دل . مقابل بددل و کم دل : فروهشته بر سرو مشکین کمندکه کردی بدان پردلان را ببند. فردوسی .</p
گردلاخلغتنامه دهخداگردلاخ . [ ] (اِخ ) قشلاق شجاع الدین خورشید گورشت شهربزرگ بوده و اکنون خراب است . (نزهة القلوب ص 71).
گردل مردللغتنامه دهخداگردل مردل . [ گ ِ دِ م ِ دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) خرد و کوچک . رجوع به گردل شود.
کوه گردلوواژهنامه آزادنام کوهی صخره ای و سنگی با شیب زیاد، بالای دهستان آسپاس اقلید، که از قدیم برای اهالی آن منطقه نماد اقتدار و مقاومت بوده است.
مرمت گرلغتنامه دهخدامرمت گر. [ م َ رَم ْ م َ گ َ ] (ص مرکب ) مرمت کننده . اصلاح کننده . تعمیرگر : گردل او رخنه کرد زلزله ٔ حادثات شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.خاقانی .
کفیدهلغتنامه دهخداکفیده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) از هم بازشده و شکافته و ترکیده . (برهان ) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته . (غیاث ). کفته . (فرهنگ اسدی ). مشفوق . مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوانی نهاده بر وی چون سیم
برومندلغتنامه دهخدابرومند. [ ب َ م َ ] (ص مرکب ) (از: بر + اومند، صورت قدیم «مند»، پسوند اتصاف ) برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان ). مثمر. صاحب بر : ابوبکر... وصیت کرد و گفت ... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).هم اندر دژش
لاشلغتنامه دهخدالاش . (اِ) لش . لاشه . مردار. جیفه . در ترکی تن مرده را گویند. (غیاث ) : گر شما جز که علی را بخریدید بدونه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش .ناصرخسرو.بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانندکه ملک روی زمین پیششان نیرزد
گردل مردللغتنامه دهخداگردل مردل . [ گ ِ دِ م ِ دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) خرد و کوچک . رجوع به گردل شود.
گردلاخلغتنامه دهخداگردلاخ . [ ] (اِخ ) قشلاق شجاع الدین خورشید گورشت شهربزرگ بوده و اکنون خراب است . (نزهة القلوب ص 71).
توانگردللغتنامه دهخداتوانگردل . [ ت ُ / ت َ گ َ دِ ] (ص مرکب ) بلندطبع. کریم . بخشنده : غلامش به دست کریمی فتادتوانگر دل و دست و روشن نهاد.سعدی (بوستان ).