گردونلغتنامه دهخداگردون . [ گ َ ] (اِ) (از: گرد، گردیدن + ون ، پسوند فاعلی ) گردان . پهلوی ، ظاهراً گرتون ، گرتن ، ورتون ، ورتن . و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده . چرخ . ارابه . کالسکه . آسمان فلک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فلک . (غیاث ) (دهار) (
گردونلغتنامه دهخداگردون . [ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه ٔ شهرستان کرمان ، واقع در 53000گزی جنوب خاوری ساردوئیه ، سر راه مالرو ساردوئیه به دارزین . این ده 303 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
گردونلغتنامه دهخداگردون . [ گ َ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت ، واقع در 32000گزی جنوب خاوری ساردوئیه و8000گزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه . این ده 7</span
گردونلغتنامه دهخداگردون . [ گ ُ دُ وِ ] (اِخ ) اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کُردون و گردون ضبط کرده اند و چون «اِن » را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است . (تاریخ ایران باستان ص 1544).
رضونلغتنامه دهخدارضون . [ رَ ] (ع ص ) ج ِ رَض . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رَض شود.
ردگونلغتنامه دهخداردگون . [ رُ دُ گُن ْ ] (اِخ ) نام زن ووشتاسپ پسر ارشام و پسرعموی کوروش بزرگ و مادر داریوش اول است . رجوع به ایران باستان ج 2 ص 952، 1625، 1631</sp
ردگونلغتنامه دهخداردگون . [ رُ دُ گُن ْ ] (اِخ ) دختر اردشیر دوم از پادشاهان هخامنشی و زن اُرُن ْتِس . رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1631 شود.
گردونچهلغتنامه دهخداگردونچه . [ گ َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) گردانه ٔ کودک . (ناظم الاطباء). ارابه ٔ خرد برای سواری کودکان .گردونچه ٔ بچه : حال ؛ گردونچه ٔ کودک . (منتهی الارب ).
گردونهلغتنامه دهخداگردونه . [ گ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی گردون است . (برهان ). ارابه . عراده . چرخ . گاری : به گردونه ها بر چه مشک و عبیرچه دیبا ودینار و مشک و حریر.فردوسی .
گردونیلغتنامه دهخداگردونی . [ گ َ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ، واقع در 70000گزی شمال خاوری بندرعباس ، سر راه مالرو سیاهو به قلعه قاضی . هوای آن گرمسیر و دارای 30 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرا
سرآللغتنامه دهخداسرآل . [ س َ ] (ص ) کسی را و چیزی را گویند که مانند فلک و آسیا و گردون سرگردان و همیشه در گردیدن باشد. (برهان ). کسی و چیزی که مانند فلک و آسیا و گردون چوبی و آدمی سرگردان در گشتن باشد و آن را سرهال نیز گویند. (از آنندراج ).
گردون سافرهنگ فارسی عمیدآنچه سر بر فلک ساید؛ بسیار بلند: ◻︎ جلوه گاه طایر اقبال گردد هر کجا / سایه اندازد همای چتر گردونسای تو (حافظ: ۸۲۰).
گردون شکاففرهنگ فارسی عمید۱. شکافندۀ آسمان.۲. آنکه فضا را بشکافد و به آسمان برسد.۳. [مجاز] آنچه صدایش به آسمان برسد: ◻︎ ز غرّیدن کوس گردونشکاف / زمین را در افکند پیچش به ناف (نظامی: لغتنامه: گردونشکاف).
تاج گردونلغتنامه دهخداتاج گردون . [ ج ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از آفتاب . (آنندراج ). کنایه از خورشید است . (برهان ). آفتاب عالمتاب . (مجموعه ٔ مترادفات ).
چرخ گردونلغتنامه دهخداچرخ گردون . [ چ َ خ ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرخ . گردون . چرخ گردان . چرخ گردنده . چرخ دوار. کنایه از آسمان و فلک : اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چونست و آن چون . باباطاهر.رجوع به چرخ شود.<br
شاه گردونلغتنامه دهخداشاه گردون . [ هَِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید جهانگرد باشد. (برهان قاطع).
ساکنان گردونلغتنامه دهخداساکنان گردون .[ ک ِ ن ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ستاره ها باشد. || ملائکه . (برهان ) (آنندراج ).
سبع گردونلغتنامه دهخداسبع گردون . [ س َ ع ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از هفت آسمان است : ما که جزئی ز سبعگردونیم با تو بیرون ز هفت بیرونیم .نظامی (هفت پیکر ص 3).