چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
گردنه ٔ چشمهلغتنامه دهخداگردنه ٔ چشمه . [ گ َ دَ ن َ ی ِ چ َ م َ ] (اِخ ) گردنه ای است در راه قم و سلطان آباد میان صالح آباد و ابراهیم آباد، واقع در 230700گزی تهران .
گردش چشملغتنامه دهخداگردش چشم . [ گ َ دِ ش ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) حرکت چشم . گرداندن چشم . بگریستن : ز چرخ آتشین جولان شکستم زود می آیدبه خرمن دانه ام را گردش چشم آسیا باشد.اسحاق شوکت (از آنندرا
گردنه ٔ چشمه گللغتنامه دهخداگردنه ٔ چشمه گل . [ گ َ دَ ن َ ی ِ چ َ م َ گ َ ] (اِخ ) گردنه ای است در راه اردکان به تل خسروی میان گردنه ٔ سه چاه و کمهر، واقع در 121000گزی شیراز.
دنباله گردلغتنامه دهخدادنباله گرد. [ دُم ْ ل َ / ل ِ گ َ ] (نف مرکب ) آنکه از عقب کسی می گردد. (ناظم الاطباء) : یا رب دل آشنا به نگاه کسی مباددنباله گرد چشم سیاه کسی مباد.میرزارضی (از سفینه ٔ خوشگو نسخه ٔ خطی دانشگاه ).
خط سرمهلغتنامه دهخداخط سرمه . [ خ َطْ طِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که از سرمه در چشم کشند. (آنندراج ) : سیه مستی بدور نرگست بی تاب می گرددز خط سرمه گرد چشم مستت خواب می گردد.بیدل (از آنندرا
نم گرفتنلغتنامه دهخدانم گرفتن . [ ن َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی ، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن . || نم گرفتن چشم ؛ اشک در دیده آمدن : ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت .اسد
کربشلغتنامه دهخداکربش . [ ک َ ب َ ] (اِ) جانوری چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود و بیشتربه ویرانه ها بود به دندان هرکه را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). کربس . (از برهان ). چلپاسه . (ناظم الاطباء). سوسمار. مارپلاس . (یادداشت مؤلف ). کرباسو. کرباسه
نشانیلغتنامه دهخدانشانی . [ ن ِ ] (اِخ ) علی احمد مُهر کن دهلوی (مولانا...) از پارسی گویان و صوفیان هند است . و به روایت مؤلف روز روشن «در عهد محمد اکبر پادشاه در [ سلک ] منشیان شاهی کار می کرد و به عهد جهانگیری ... بر مناصب علیا عروج نمود، میان او و فیضی فیاضی مطارحه و مناظره می ماند و در فن
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ َ ] (اِ) هندی باستان ورت ، ورتات (چرخیدن )، وخی عاریتی ودخیلی گرد ، منجی گارایی ، پهلوی ورت (گرد، غبار). خاک ، و خاک برانگیخته را خصوصاً گویند. (برهان ) (آنندراج ). غبار. خاک برخاسته : مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون که گردون گشت از ا
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ ِ ] (اِ) دور و حوالی . اطراف . (از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی . (آنندراج ). پیرامون . پیرامن : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردارنگر نگردی از گرد او که گرم آیی .شهید.تا کی دوم از گرد درِ توکاندر تو نم
گردفرهنگ فارسی عمید۱. ذرات ریز خاک که به هوا برود؛ غبار.۲. خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد؛ غبار.۳. خاک.۴. [قدیمی] زمین.۵. [قدیمی، مجاز] قبر.۶. [قدیمی، مجاز] فایده.۷. [قدیمی، مجاز] رد؛ اثر.۸. [قدیمی، مجاز] غم.⟨ گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بهسبب حرکت ت
گردفرهنگ فارسی عمید۱. = گردیدن۲. گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهانگرد، بیابانگرد، دورهگرد، ولگرد.
گردفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیزی که به شکل دایره یا گلوله باشد.۲. (اسم) دوروبر و اطراف چیزی.⟨ گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن؛ فراهم آمدن.⟨ گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن؛ فراهم آوردن؛ انباشتن.⟨ گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد آوردن⟨ گرد کردن: (مصدر متعدی)<
دراب گردلغتنامه دهخدادراب گرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) درابجرد. (المعرب جوالیقی ص 153). رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.
مهریگردلغتنامه دهخدامهریگرد. [ ] (اِخ ) از قرای قدیمه ٔ کرمان در حدود فعلی بم نزدیک قریه ٔ آب باریک .
دزگردلغتنامه دهخدادزگرد. [دِ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا واقع در 70 هزارگزی جنوب سمیرم و متصل به جاده ٔ عمومی کوهستانی ، با 1424 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دستاگردلغتنامه دهخدادستاگرد. [ دَ گ َ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ اره . (آنندراج ). دسته و قبضه ٔ اره . (ناظم الاطباء). دستاکرد.
دستگردلغتنامه دهخدادستگرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 6هزارگزی باختر راه مالروانگهران به مارز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="lt