رفدلغتنامه دهخدارفد. [ رَ ] (اِخ ) نام ستاره ٔ کوچکی است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ ربعو کلمه ٔ تنین در علم صور کواکب نفائس الفنون شود.
رفدلغتنامه دهخدارفد. [ رَ ] (ع اِ) کاسه ٔ بزرگ که در آن شیر دوشند. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رَ ] (ع مص ) خرد و مرد کردن . (مصادراللغه ٔ زوزنی ). شکستن و ریزه ریزه نمودن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). شکستن و ریزه ریزه نمودن . (آنندراج ). || شکسته شدن . (ناظم الاطباء). شکسته و ریزه ریزه گردیدن (لازم ). (آ
رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رَ ] (مص مرخم ، اِمص ) رفتن . (ناظم الاطباء). ذهاب . عمل رفتن . مقابل آمدن : هر رفتی آمدی دارد. (یادداشت مؤلف ) : که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب . فردوسی .ترا رفت باید به فرمان شاه <b
radioدیکشنری انگلیسی به فارسیرادیو، با رادیو مخابره کردن، پیام رادیویی فرستادن، رادیویی، مربوط به رادیو
گرفتفرهنگ فارسی عمید۱. مؤاخذه؛ بازخواست.۲. غرامت؛ تاوان.۳. طعنه و سرزنش.۴. [قدیمی] =گرفتن⟨ گرفتوگیر: (اسم مصدر)۱. گرفتن و دربند کردن.۲. درگیری۳. مؤاخذه.
گرفتلغتنامه دهخداگرفت . [ گ ِ رِ ] (مص مرخم ، اِمص ) لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمه ٔ موج دار و جوهردار بر گوش خورد. || مؤاخذت . (برهان ). اخذ . نقد. اعتراض . ایراد. گرفت و گیر : مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق که چون بگرفت پیش آید
گرفتفرهنگ فارسی معین(گِ رِ) (مص مر.) 1 - مؤاخذه ، ایراد. 2 - گرفتن ، اخذ. 3 - غرامت ، تاوان . 4 - خسوف ، کسوف . 5 - گرفتاری . 6 - جرم ، جنایت .
دل گرفتلغتنامه دهخدادل گرفت . [ دِ گ ِ رِ ] (ن مف مرکب ) دل گرفته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و دیگر که پیروز شد دل گرفت اگر زو بترسی نباشد شگفت .فردوسی .
ماه گرفتلغتنامه دهخداماه گرفت . [ گ ِ رِ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) خسوف . (ناظم الاطباء). رجوع به ماه گرفتن و ماه گرفتگی شود. || (اِمرکب ) خالی که در صورت خوبان پدید آید. (ناظم الاطباء). کلفی که بر روی و اندام مرد باشد. کلف و سیاهی که بر بعض کسان مادرزاد باشد. تاش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا
نوگرفتلغتنامه دهخدانوگرفت . [ ن َ / نُو گ ِ رِ ] (ن مف مرکب ) نوگرفته . به تازگی گرفته . (یادداشت مؤلف ). کسی که تازه گرفتار و مبتلا شده . (فرهنگ فارسی معین ). تازه شکار شده . تازه به دام افتاده : تو نوگرفتی در بند وحبس و معذوری <br
ناگرفتلغتنامه دهخداناگرفت . [ گ ِ رِ ] (ق مرکب ) ناگاه . ناگهان . به یک ناگاه . (برهان قاطع) (آنندراج ). از نا (نفی ، سلب ) + گرفت [ از: گرفتن ]. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناگهان . (مؤیدالفضلا). ناگاه . (غیاث اللغات ) (بهار عجم ) (انجمن آرا). بی خبر. دفعةً. (ناظم الاطباء). بغتةً. به ناگاه
اگرفتلغتنامه دهخدااگرفت . [ اَ گ ِ رِ ] (اِ) مقدار معینی از گناهان . (ناظم الاطباء). به قانون فارسیان مقدار معینی است از گناه که نظیرش در عربی اخذ و مؤاخذه خواهد بود. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ).