گمانی بردنلغتنامه دهخداگمانی بردن . [ گ ُ ب ُ َد ] (مص مرکب ) در شک قرار گرفتن . گمان بردن . خیال کردن : وگر بردباری ز حد بگذرددلاور گمانی بسستی برد. فردوسی .وگر شهریارت بود دادگرتو بر وی بزشتی گمانی مبر. فردوسی
انگشت میانیmiddle finger, digit medius, digit tertius manusواژههای مصوب فرهنگستانسومین انگشت که بلندترین انگشت دست است
مینگذارmine layer, mine planter shipواژههای مصوب فرهنگستانشناوری که ویژۀ مینگذاری طراحی و ساخته شده است
فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
گمانیلغتنامه دهخداگمانی . [ گ ُ ] (حامص ) آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان . تصور : نهادند خوان گردباغ اندرون خورش خواستند از گمانی فزون . فردوسی .چنین است و این بر دلم شد درست همین بُد گمانی مرا از نخست . <p class="a
دوگمانیلغتنامه دهخدادوگمانی . [ دُ گ ُ ] (حامص مرکب ) شک و تردید. (یادداشت مؤلف ) : دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که به مقاتلت از بیخ برکندن که استیصال دوگمانی بود و پیوستن و وصال تن آسانی . (راحةالصدور راوندی ).
خوش گمانیلغتنامه دهخداخوش گمانی . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (حامص مرکب ) خوب گمانی . حُسْن ُالظَّن ّ. حالت و صفت خوش گمان .
گمانیلغتنامه دهخداگمانی . [ گ ُ ] (حامص ) آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان . تصور : نهادند خوان گردباغ اندرون خورش خواستند از گمانی فزون . فردوسی .چنین است و این بر دلم شد درست همین بُد گمانی مرا از نخست . <p class="a
نیکوگمانیلغتنامه دهخدانیکوگمانی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) حسن عقیدت . خوش بینی . حسن ظن . (یادداشت مؤلف ). مقابل بدگمانی به معنی سؤظن .