گندهفرهنگ انتشارات معین(گُ دَ یا دِ) (اِ.) 1 - گلوله ای که از خمیر به جهت یک عدد نان درست کنند؛ چانة خمیر. 2 - (ص .) مدور، گرد. 3 - کوفتة بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آتش اند
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ) گندیده و عفن . فژغند. (لغت فرس ). شَماغَنده . شَمغَند. شَمغَنده . (برهان ). غَسّاق . منتن . (منتهی الارب ). متعفن : معذور است ار با
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی گوندک ، ارمنی گوند ، (گلوله کره )، گندک (گلوله کره ). رجوع شود به اساس اشتقاق فارسی و هوبشمان 936. به این معنی نیز در اراک (سل
گنداندنلغتنامه دهخداگنداندن . [ گ َ دَ ] (مص ) گندانیدن . تباه کردن . گنده کردن . متعفن کردن . عفن کردن . فاسد کردن : تنت همچو گیتی است از رنگ و بوبدو هرچه بدْهی بگنداند او. اسدی .
گنده مغزیلغتنامه دهخداگنده مغزی . [ گ َ دَ / دِ م َ ] (حامص مرکب ) تکبر کردن و سخنان متکبرانه گفتن . (برهان ) : اگر می رود در پی این سخُن بدین گفتگو گنده مغزی مکن . سعدی (از رشیدی و
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص ) (عامیانه ) معروف است که در مقابل باریک باشد. (برهان ). زبر. درشت . خشن . ستبر (سطبر). ناهموار. غلیظ. ضخیم : آبفت ، پارچه ٔ گنده و سط