پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
کتومدیکشنری عربی به فارسیحلزون دوکپه اي يا صدف خوراکي از جنس پعثتعن , گوشت صدف , بچنگال گرفتن , محکم گرفتن
clamدیکشنری انگلیسی به فارسیکلم، گوشت صدف، خسیس، حلزون دو اي كپه یا صدف خوراکی، بچنگال گرفتن، محکم گرفتن
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دَ ] (ع اِ) غلاف مروارید . صدفه یکی . ج ، اصداف . (منتهی الارب ) (دهار). در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است . درسیم سرد و خشک و سوخته ٔ او مجفف و جالی و مسد
گوشتلغتنامه دهخداگوشت . (اِ) لحم . ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان ، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان ب
گوشتلغتنامه دهخداگوشت . [ گ ُ وِ] (اِمص ) گُوِش . گُوِشْن . گفتار. گویش : معجز پیغمبر مکی تویی به کنش و به منش و به گوشت .محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ).
گوشتلغتنامه دهخداگوشت . [ گ َ وَ ] (اِ) نام یکی از شش آوازه ٔ موسیقی است که آن نوروز و مایه و سلمک وگوشت و شهناز و گردانیه باشد. (برهان ) : اگر خواننده حرف نغمه راندی گَوَشت از بینوایی گوشت خوردی .یحیی کاشی (از چراغ هدایت ).
گوشتلغتنامه دهخداگوشت . (اِ) لحم . ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان ، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان ب
درغوانگوشتلغتنامه دهخدادرغوانگوشت . [ دَ رِ اَ ] (اوستائی ، ص مرکب ) دراز انگشت . (از فرهنگ ایران باستان ص 78). درازدست . رجوع به درازدست شود.
حرام گوشتلغتنامه دهخداحرام گوشت . [ ح َ ] (ص مرکب ) حیوان بحری یا بری از چرنده و پرنده که خوردن گوشت آن در شرع روا نبود. جانور که خوردن گوشت آن حلال و مباح و جائز نباشد. غیرمأکول اللحم . آنچه از حیوان که خوردن گوشت آنرا شرع نهی کرده است چون سگ و خوک و ماهیان بی فلس و مرغان گوشت خوار و حشره خوار.
خوب گوشتلغتنامه دهخداخوب گوشت . (ص مرکب ) لطیف گوشت : گفت هنگامی یکی شهزاده بودگوهری و پرهنر آزاده بودشد بگرمابه درون یک روز غوشت بود فربی و کلان و خوبگوشت .رودکی .