گیش آبلغتنامه دهخداگیش آب . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گلاشکر بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 60هزارگزی شمال باختری کهنوج سر راه مالرو گلاشکرد به بافت . محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنه ٔ آن 40 تن است . (از فرهنگ جغرا
موج SS waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج لرزهای حجمی که در آن راستای ارتعاش ذرات بر راستای انتشار عمود است
ارزش سیC valueواژههای مصوب فرهنگستانمقدار دِنای موجود در ژنگان تکلاد یک یاختۀ هوهستهای متـ . ارزش ثابت
ناسازنمای ارزش سیC value paradoxواژههای مصوب فرهنگستاناختلاف بین ارزش ثابت یک اندامگان و پیچیدگی تکاملی آن متـ . ناسازنمای ارزش ثابت
سامانة مهار پسرویhill holder, hill hold control, hill-start assist control, HHC, hill-start assist, HSA, hill-start controlواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که با ترمزگیری خودکار به مدت چند ثانیه، از حرکت ناخواستة رو به عقب خودرو در سربالاییها جلوگیری میکند اختـ . س. م. پ. HAC
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِ) مطلق کرک را گویند از هر حیوانی که باشد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 310) : خارکش را که پشت بود زگیش دیدبر دوش خویش خلعت و گیش . هاتف (از شعوری ).</
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِ) نام خرزهره ای است در بندر عباس و حوالی کرمان . (درختهای جنگلی ایران ثابتی ص 211). رجوع به خرزهره شود.
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِخ ) شهری بوده است از توابع ماوراءالنهر. (مجمل التواریخ والقصص ص 305) : در این وقت فتحها [ ی ] قتیبه بود به ماوراءالنهر و زمین شومان و گیش . (از مجمل التواریخ والقصص ص 305). کل
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِ) مطلق کرک را گویند از هر حیوانی که باشد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 310) : خارکش را که پشت بود زگیش دیدبر دوش خویش خلعت و گیش . هاتف (از شعوری ).</
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِ) نام خرزهره ای است در بندر عباس و حوالی کرمان . (درختهای جنگلی ایران ثابتی ص 211). رجوع به خرزهره شود.
گیشلغتنامه دهخداگیش . (اِخ ) شهری بوده است از توابع ماوراءالنهر. (مجمل التواریخ والقصص ص 305) : در این وقت فتحها [ ی ] قتیبه بود به ماوراءالنهر و زمین شومان و گیش . (از مجمل التواریخ والقصص ص 305). کل
هشتوگیشلغتنامه دهخداهشتوگیش . [ هََ ] (اِ) نام روز پنجم از خمسه ٔ مسترقه ٔ قدیم که روز آخر سال فارسیان است . (آنندراج ) (اشتینگاس ). رجوع به هشت ویش شود.
پای آگیشلغتنامه دهخداپای آگیش . (اِمص مرکب ) آویختن بود بچیزی . (صحاح الفرس ). || (نف مرکب ) آنکه بپای آویزد. آنکه بپای پیچد. پای آویز. پای آهنج . پای پیچ . || مجازاً، ناگزیر. محتوم : توشه ٔ جان خویش ازو بردار پیش کایدت مرگ پای آگیش .رودکی .</