یاردیکشنری فارسی به عربیحبيب , رفيق , زميل اللعب , شريک , صاحب , صديق , عشيقة , متنوع , مساعد , ملحق , ودي
یارفرهنگ مترادف و متضاد۱. جانانه، جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، ول ۲. حبیب، خلیل، دوست، رفیق، صدیق، محب ۳. صحابه، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، همصحبت، همنشین ۴
مساعدلغتنامه دهخدامساعد. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یار و یاور. یاری ده . یارمند. کمک کننده .کمک دهنده . || سازوار. موافق :
یارلغتنامه دهخدایار. (اِ) اعانت کننده . (برهان ) (شرفنامه ). معین . (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات ). عون . معاون . ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت . یاور. مدد. ساعد. دستگ
مساعدتلغتنامه دهخدامساعدت . [ م ُ ع َ دَ ] (ع مص ) مساعدة. مساعده . یاری کردن . (غیاث ). مدد کردن . کمک کردن . کمک . یاری . یارمندی . دستیاری . همراهی . معاضدت . معاونت . موافقت :
دامنکشیلغتنامه دهخدادامنکشی . [ م َ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل دامنکش . رفتن بناز و تکبر. خرامش بناز. || ترک . اعراض . روگردانی : یار مساعد بگه ناخوشی دام کشی کرد نه دامنکشی . نظامی .|
دامکشیلغتنامه دهخدادامکشی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل دام کش . گستردن دام . نهادن دام . || بازی دادن . || خلاص کردن از دام . برداشتن دام . برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده . ||