closeدیکشنری انگلیسی به فارسیبستن، پایان، خاتمه، جای محصور، محوطه، انتها، ایست، بن بست، توقف، مسدود کردن، محصور کردن، خاتمه دادن، نزدیک، تنگ، خودمانی
همبستهدیکشنری فارسی به انگلیسیalloy, bound, close-knit, cohesive, conjunctive, correlative, incorporated, nexus, united, unity