intromitsدیکشنری انگلیسی به فارسیintromits، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intermitsدیکشنری انگلیسی به فارسیمتوقف می شود، قطع کردن، گسیختن، موقتا تعطیل کردن، نوبت داشتن، نوبت شدن