فیرانلغتنامه دهخدافیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
فیرونلغتنامه دهخدافیرون . (ص ) آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد. (اسدی ). فرارون . (فرهنگ فارسی معین ) : همت تیز و بلند تو بدانجای رسیدکه ثَری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا. خسروانی .حسودت در ید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون
فرائینلغتنامه دهخدافرائین . [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف ) : گوا کرد زرمهر و خرداد رافرائین و بندوی و بهزاد را.فردوسی .
فرائینلغتنامه دهخدافرائین . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی . (ولف ) : فرائین چو تاج کیان برنهادهمی گفت چیزی که آمَدْش یاد. فردوسی .در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد.