impingدیکشنری انگلیسی به فارسیimping، قلمه زدن، پیوند زدن، افزودن، تکه دادن، مجهز کردن، ازار دادن، طولانی کردن
impendedدیکشنری انگلیسی به فارسینزدیک شدم، مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن
impendingدیکشنری انگلیسی به فارسیقریب الوقوع، مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن
impendedدیکشنری انگلیسی به فارسینزدیک شدم، مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن
impendingدیکشنری انگلیسی به فارسیقریب الوقوع، مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن