integratingدیکشنری انگلیسی به فارسییکپارچه سازی، کامل کردن، تمام کردن، درست کردن، یکی کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن
integrationدیکشنری انگلیسی به فارسیادغام، ائتلاف، انضمام، اختلاط، یک پارچگی، اتحاد عناصر مختلف اجتماع
گردشگری مجازیvirtual tourismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی گردشگری که در آن افراد بهوسیلۀ مجموعهای از منابع رقمی چندگانه (integrating multiple digital resources) مناطق مختلف دنیا را بدون سفر به آن مناطق مشاهده میکنند
reintegratingدیکشنری انگلیسی به فارسیادغام مجدد، سر و سامان دادن، مجددا برقرار کردن، دوباره جمع اوری و متحد کردن
disintegratingدیکشنری انگلیسی به فارسیتجزیه، از هم پاشیدن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن، خرد کردن، فرو ریختن، فاسد شدن
redintegratingدیکشنری انگلیسی به فارسیمجدد مجدد، دوباره درست کردن، دوباره بر قرار کردن، تجدید کردن، دوباره یکی شدن