intromitدیکشنری انگلیسی به فارسیintromit، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromittingدیکشنری انگلیسی به فارسیintromitting، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromitsدیکشنری انگلیسی به فارسیintromits، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromittedدیکشنری انگلیسی به فارسیانحصاری، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromittingدیکشنری انگلیسی به فارسیintromitting، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromitsدیکشنری انگلیسی به فارسیintromits، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن
intromittedدیکشنری انگلیسی به فارسیانحصاری، داخل کردن، جا دادن، منصوب کردن، دخالت کردن، در اوردن، مزاحم شدن