حست حستلغتنامه دهخداحست حست . [ ح َ ح َ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت کندی حرکت چاروا و ستور : او هست حست حست و من او را بچوب و سنگ سوی عزیز دولت و دین تاز تاز تاز.روحی ولوالجی .
نقطۀ شرقeast pointواژههای مصوب فرهنگستانیکی از چهار نقطۀ اصلی جهتیابی بر روی افق که شرق جغرافیایی را نشان میدهد
نمای خارجیexterior shot, EXT, exteriorواژههای مصوب فرهنگستاننمایی که در فضای باز یا فضای بستهای که به نظر فضای باز میآید فیلمبرداری شود
isthmicدیکشنری انگلیسی به فارسیاستثنایی، گردنهای، برزخی، تنگهای، وابسته به تنگهپاناما، وابسته به باریکه
isthmicدیکشنری انگلیسی به فارسیاستثنایی، گردنهای، برزخی، تنگهای، وابسته به تنگهپاناما، وابسته به باریکه