کوسگیلغتنامه دهخداکوسگی . [ س َ / س ِ ] (حامص ) صفت کوسه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوسه شود.
کوسژلغتنامه دهخداکوسژ. [ س ِ / س َ ] (ص ) کوسه . کوسج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کوسژان بافغان و باشغبندکاین نه عدل است ای خدای حکیم کان یکی ده تنانه دارد ریش وین یکی را زنخ ز موی چو سیم .خواج
کوسیلغتنامه دهخداکوسی . (اِخ ) دهی از دهستان نازلو که در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه واقع است و 199 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوسیلغتنامه دهخداکوسی . [ سی ی ] (ع ص ) منسوباً، اسب کوتاه دستها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ستور دست و پا کوتاه . (ناظم الاطباء). اسب کوتاه دست که هیچگاه به هنگام رفتن به گله ٔ اسبان نتواند رسید. کوسیّة مؤنث آن است . (از اقرب الموارد).