لغتنامه دهخدا
محن . [ م َ ] (ع مص ) زدن . (منتهی الارب ). محن فلاناً عشرین سوطاً؛ زد فلان را بیست تازیانه . (ناظم الاطباء). || آزمودن . (غیاث ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). || بخشیدن .محن الثوب ؛ بخشید آن را. دادن . ما محننی شیئاً؛ ای ما منحنی علی القلب ؛ یعنی نداد مرا چیزی . || پوشیدن و کهنه