مهوش، مهوشفرهنگ مترادف و متضادزهرهجبین، زیبا، ماهرخ، ماهرو، مهپیکر، مهجبین، مهرخ، مهرو، مهسا، مهسیما، مهلقا
محیوسلغتنامه دهخدامحیوس . [ م َ ] (ع ص ) مرد که پدر و مادرش پرستار بوده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
معوزلغتنامه دهخدامعوز. [ م ِع ْ وَ ] (ع اِ) جامه ٔ کهنه . (دهار). جامه ٔ کهنه ٔ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است . مِعْوَزَة. ج ، معاوز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جامه ٔ کهنه و مستعمل . (ناظم الاطباء).
معوزلغتنامه دهخدامعوز. [ م ُع ْ وِ ] (ع ص ) درویش و نیازمند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فقیر. (اقرب الموارد).