organizesدیکشنری انگلیسی به فارسیسازماندهی می کند، سازمان دادن، متشکل کردن، تشکیلات دادن، سرو صورت دادن، تشکیل دادن، سازمند کردن، درست کردن
organisesدیکشنری انگلیسی به فارسیسازماندهی می کند، سازمان دادن، متشکل کردن، تشکیلات دادن، سرو صورت دادن، تشکیل دادن، سازمند کردن، درست کردن
organiseدیکشنری انگلیسی به فارسیسازمان دادن، متشکل کردن، تشکیلات دادن، سرو صورت دادن، تشکیل دادن، سازمند کردن، درست کردن
disorganizesدیکشنری انگلیسی به فارسیبی نظمی، بهم زدن، درهم و برهم کردن، مختل کردن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را برهم زدن