patchesدیکشنری انگلیسی به فارسیتکه ها، وصله، تکه، قطعه زمین، مشمع روی زخم، مدت، زمان معین، وصله ناجور، مسخره، وصله کردن، وصله دوزی کردن، تعمیر کردن، بهم جور کردن
pacesدیکشنری انگلیسی به فارسیقدم زدن، سرعت، گام، قدم، تندی، شیوه، گام زدن، با قدم اهسته رفتن، قدم رو کردن، پیمودن
dispatchesدیکشنری انگلیسی به فارسیاعزام، ارسال، مخابره، گسیل، پیغام، توزیع امکانات، انجام سریع، شتاب، فرستا دن، اعزام کردن، گسیل داشتن، گسیل کردن، اعزام داشتن، روانه کردن، مخابره کردن، کشتن