scheduledدیکشنری انگلیسی به فارسیبرنامه ریزی شده، زمان بندی کردن، در برنامه گذاردن، برنامه ریزی کردن، صورت یا فهرستی ضمیمه کردن
شبکة زمانبندیشدهscheduled networkواژههای مصوب فرهنگستانشبکهای از فعالیتهای پروژه که برای آن برنامة زمانبندی تدوین شده است
بار برنامهریزیشدۀ طرحscheduled design loadواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر مسافری که بنگاه حملونقل برای سوار شدن در یک وسیلۀ نقلیۀ عمومی در مدتزمان معین پیشبینی میکند
ارزش برنامهایplanned value, budgeted cost of work scheduledواژههای مصوب فرهنگستانبودجهای که برای کار برنامهریزیشدۀ مشخصی تصویب شده است