فروزشلغتنامه دهخدافروزش . [ ف ُ زِ ] (اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت . فردوسی .چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پوزش گرفت .فردوسی .
ورگوشیلغتنامه دهخداورگوشی . [ وَ ] (اِ مرکب ) ورگوش . گوشواره ٔ درازی راگویند که تا به دوش برسد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || لبه ٔ گوش و نرمه ٔ گوش . (ناظم الاطباء).