windدیکشنری انگلیسی به فارسیباد، نفخ، انحناء، پیچ دان، نفس، چرخاندن، پیچاندن، پیچیدن، کوک کردن، بادخورده کردن، در معرض باد گذاردن، از نفس انداختن، از نفس افتادن، انحناء یافتن، حلقه زدن
بادنمای کیسهایwind sock, wind cone, wind sleeveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کیسۀ پارچهای مخروطیشکلِ تهباز که بر روی تیرکی در مجاورت باند نصب میشود و جهت و قدرت تقریبی باد را نشان میدهد متـ . بادنما 2
windدیکشنری انگلیسی به فارسیباد، نفخ، انحناء، پیچ دان، نفس، چرخاندن، پیچاندن، پیچیدن، کوک کردن، بادخورده کردن، در معرض باد گذاردن، از نفس انداختن، از نفس افتادن، انحناء یافتن، حلقه زدن