آبرولغتنامه دهخداآبرو. (اِخ ) تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی ، متوفی به 1161 هَ . ق . || لقب حافظ ابرو.
آبرولغتنامه دهخداآبرو. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آبروی . آب روی . جاه . اعتبار.شرف . عِرض . ارج . ناموس . قدر. (ربنجنی ) : شو این نامه ٔ خسروی بازگوبدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی .آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببارکه بدیوان عمل نامه سیاه آ
آبرولغتنامه دهخداآبرو. [رَ / رُو ] (اِ مرکب ) راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن . آب راهه . راه آب . || مسیل . (صراح ).
آبروفرهنگ فارسی عمید۱. اعتبار؛ شرف: ◻︎ بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی (فردوسی۲: ۱۱۴۶).۲. ارج و قدر.۳. [قدیمی] عرض و ناموس.۴. [قدیمی] مایۀ سرافرازی.
همشانهپَرline abreast/ line-abreast, line-abreast formationواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن هواگردها یا شناورها پهلوبهپهلو در یک خط حرکت میکنند
ابرولغتنامه دهخداابرو. [ اَ ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه ٔ چشم به زیر پیشانی . حاجب . برو : کز موی سرت عزیزتر باشدهرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو.رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هز
ابروفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم میروید.۲. (ریاضی) آکلاد.۳. خطی که برای اضافه کردن کلمهای در میان کلمات کشیده میشود.⟨ ابرو انداختن: (مصدر لازم) [عامیانه] بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه.⟨ ابرو بالا انداختن (کشیدن): [عامیانه]۱. [م
فراخ آبرولغتنامه دهخدافراخ آبرو. [ ف َ ] (ص مرکب ) خوش و دارای زندگانی بابرکت و خرم . (از ناظم الاطباء). رجوع به فراخ ابروی شود.
بی آبرولغتنامه دهخدابی آبرو. (ص مرکب ) بی عزت و بی حرمت . (آنندراج ). بی اعتبار و بی شرف و رسوا و خوار و ذلیل . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || معزول . (ناظم الاطباء). || شرمگین . (ناظم الاطباء).