آرام بخشفرهنگ فارسی عمیددارویی که بدون اثر گذاشتن بر روی هوش و حافظۀ افراد باعث تغییر حالت عاطفی فرد و آرامش و تسکین درد او بشود؛ مُسکن؛ آرامدهنده؛ آرامشدهنده؛ آرامده.
حرامیلغتنامه دهخداحرامی . [ ح َ ] (اِخ ) قاسم بن علی بن محمدبن عثمان حریری . صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است .
آرام بخشیدنلغتنامه دهخداآرام بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) آرام دادن . تسکین درد. بردن اضطراب . فرونشاندن خشم .
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است . || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان . || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام .
آراملغتنامه دهخداآرام . (ع اِ) ج ِ رئم . آهوان سپید : دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین کرده با شیر بدوران تو آرام آرام . سلمان ساوجی .|| ج ِ اِرَم . نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) بروایت تورات ، نام پنجمین فرزند سام بن نوح . || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح .
آرامفرهنگ فارسی عمید۱. ساکت؛ خاموش.۲. بیحرکت.۳. [مجاز] امن.۴. راحت: زندگی آرام.۵. (اسم مصدر) آرامش؛ راحتی، ◻︎ چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷).۶. (قید) آهسته.۷. (بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن۸. آرامشدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل
شادآراملغتنامه دهخداشادآرام . (اِ مرکب ) نام عقل سپهر آفتاب است . (انجمن آرا) (آنندراج ). از لغات دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
ذات آراملغتنامه دهخداذات آرام . [ ت ُ ] (اِخ ) نام کوهی است به دیار ضُباب . (منتهی الارب ). اَکیمةُ دون الحوأب . (المزهر سیوطی ). اَکمةُ دون الحوأب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع أرم و هو حجارة تنصب کالعلم . اسم جبل بین مکة والمدینة. قال ابومحمد الغندجانی فی شر
ذوآراملغتنامه دهخداذوآرام . (اِخ ) صاحب تاج العروس گوید: حزم ، به آرام ، جمعتها عاد علی عهدها. قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیة : ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل .و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام ؛ جائی که در آن اعلام جمع
ناآراملغتنامه دهخداناآرام . (ص مرکب ) بدون آرامش . بی ثبات . که آرام و سکون ندارد. || شتابگر. عجول . || ناآسوده . بی آسایش . بی تاب . بی شکیب . ناراحت . بیقرار. مضطرب .که اطمینان قلب ندارد. آشفته دل . وسواسی . || ناامن . بدون امنیت . آشفته . پر آشوب . متشنج . که ایمنی در آنجا نیست . مقابل آرام
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است . || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان . || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام .