آرزومندلغتنامه دهخداآرزومند. [ رِ م َ ] (ص مرکب ) مشتاق . شایق : فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه . فردوسی .دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان . فردوسی .چو آگاه شد خسرو از ک
آرزومندفرهنگ فارسی عمید۱. وِیژگی کسی که آرزوی چیزی دارد؛ مشتاق.۲. [قدیمی، مجاز] نیازمند.۳. [قدیمی، مجاز] عاشق.
آرزومندفرهنگ مترادف و متضادامیدوار، خواستار، راجی، راغب، شایق، عاشق، متمنی، متوقع، مسئلت، مشتاق، منتظر، هواخواه
آرزومندانهلغتنامه دهخداآرزومندانه . [ رِ م َ دا ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بحال آرزومندی . چون آرزومند.
آرزومندیلغتنامه دهخداآرزومندی . [ رِ م َ ] (حامص مرکب ) شوق . اشتیاق . پویه . تعطش . بَهْش . التیاع . توق . صبابت : سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ندا آمد که واثق شو بالطاف خداوندی . حافظ.ورای حد تقریر است شرح آرزومندی . <p class=
آرزومندانهلغتنامه دهخداآرزومندانه . [ رِ م َ دا ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بحال آرزومندی . چون آرزومند.
آرزومندیلغتنامه دهخداآرزومندی . [ رِ م َ ] (حامص مرکب ) شوق . اشتیاق . پویه . تعطش . بَهْش . التیاع . توق . صبابت : سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ندا آمد که واثق شو بالطاف خداوندی . حافظ.ورای حد تقریر است شرح آرزومندی . <p class=