آرنجلغتنامه دهخداآرنج . [ رَ ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی . مرفق . آرج .آرن . آران . وارَن . وارنج . آرنگ . رونکک : گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج . ابوشکور.آستین ازبرای رنج و الم
آرنجگویش اصفهانی تکیه ای: ârenǰ طاری: ârenǰ طامه ای: âranǰ طرقی: kolešniǰa کشه ای: ârenǰ نطنزی: ârenǰ
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِ) آن قسمت از قنات که رویش باز است و پوشیده نیست . (یادداشت به خط مؤلف ). فُرُنج . رجوع به فرنج شود.
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان از بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع در 35 هزارگزی باختر مهاباد و 20 هزارگزی خاور راه خانه به نقده جایی است کوهستانی ، معتدل و دارای
هرنجلغتنامه دهخداهرنج . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 6 هزارگزی شمال طالقان جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 888 تن سکنه . از چشمه سارها و رودخانه ٔ محلی مشروب میشود. محصول عمده اش
هرنیزلغتنامه دهخداهرنیز. [ هَِ ] (اِ) تعین و چیزی بخود سپردن باشد.(برهان ). دساتیری است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).- هرنیزمند . رجوع به هرنیزمند شود.|| تعیین و قرار دادن چنانکه گویند: مواجب فلان را هرنیز کردیم یعنی تعیین کردیم و قراردادیم . (برهان ). رجوع به ف
پارنجلغتنامه دهخداپارنج . [ رَ ] (اِ مرکب ) زری باشد که به شاعران و مطربان و امثال ایشان دهند تا در جشن و میزبانی حاضر شوند و زری را نیز گویند که به اجرت قاصدان دهند. (برهان ). پایمزد. حق القدم : مغنّی را که پارنجی بدادی بهر دستان کم از گنجی ندادی .<p class=