آزردلغتنامه دهخداآزرد. [ زَ ] (اِ) رنگ . لون . گونه . آرنگ : ابر فروردین بباران در چمن پرورد وردگشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد. قطران .بوستان از بانگ مرغان پرخروش زیر گشت گلستان آزرد گوهر چون سریر میر گشت .<p class="author
آزردلغتنامه دهخداآزرد. [ زَ ] (مص مرخم ، اِمص ) آزردگی . در شاهنامه های چاپی بیت ذیل دیده میشود : منوچهر از این کار پردردشدزمهراب و دستان پرآزرد شد.(درجای دیگر این کلمه را ندیده ام و بیت را هم در شاهنامه ٔ خطی و نسبةً معتمدی که در حدود <span class="hl" dir=
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (ع ص ، اِ) شتری که بعلت جَرَد مبتلاباشد. || نره ٔ ستور، یا عام است . || پشت : رمی علی اجرَدِه ؛ ای ظهره . || بسیار سبقت کننده و درگذرنده . (منتهی الارب ). || مکان اجرد؛ زمین بی نبات . (زوزنی ). جای بی نبات . وکذلک فضاء اجرد. (منتهی الارب ). ج ، اجارِد. || رجل
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اِ رِدد / اِرِ ] (ع اِ) گیاهی است که در بیخ سماروغ روید و بدان بسماروغ پی برند. اِجردّة، یکی آن . (منتهی الارب ).
اجرتلغتنامه دهخدااجرت . [ اُ رَ ] (ع اِ) اُجْرَة. بَدَل . || مزد. مزد کار. حق القدم . دست مزد: چون روز به آخر رسید مزدور اجرت خواست . (کلیله و دمنه ). || کرایه : یارش از کشتی به درآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید... چاره جز آن ندانستند که با او بمصالحت گرایند و به اجرت
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (ع ن تف ) پرخوارتر. اکول تر. || اشأم : اجردُ من الجراد.- امثال : اجرد من جراد . اجرد من صخرة .اجردمن صلعة . (مجمع الأمثال میدانی ).
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (اِخ ) کوهی از کوههای قبلیّة و گفته اند اشعر و اجرد دو کوه از جهینةاند بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
آزردنلغتنامه دهخداآزردن . [ زَ دَ ] (مص ) رنجیدن . دلگیر شدن . دلتنگ شدن . رنجیده شدن . متأثر گشتن . تأذّی . ملول شدن . متألم گردیدن . آزرده شدن . دلخور شدن : نه آن زین بیازرد روزی بنیزنه این را از آن اندهی بود نیز. ابوشکور.مشو ش
آزردگیلغتنامه دهخداآزردگی . [ زَ دَ / دِ ] (حامص ) صدمه . جراحت . خستگی . || رنجگی .رنجیدگی . دلتنگی . دلخوری . || خشم . غضب .
آزردهلغتنامه دهخداآزرده . [ زَ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) رنجیده . ملول . رَنجه . دلتنگ . آزاردیده . رنج دیده . زیان رسیده : گر این خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه و رَمه . <p class="aut
أثْقَلَ کاهِلَهُدیکشنری عربی به فارسیبر دوشش سنگيني کرد , کمرش را شکست , گران آمد براو , آزرد او را , ناراحت کرد او را , خسته کرد او را
نازردنیلغتنامه دهخدانازردنی . [ زُ دَ ] (ص لیاقت ) که نبایدش آزرد. که ازدر آزردن نیست . که آزردن آن روا نیست : بپرهیز از هرچه ناکردنی است میازار آن را که نازردنی است .فردوسی .
راضی داشتنلغتنامه دهخداراضی داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) خشنودساختن . خرسند کردن . راضی ساختن : چه دارم تا ترا راضی توانم داشتن جانادر اینصورت اگر خوش میشوی آزردنم اولی .آزرد اکبرآبادی (از ارمغان آصفی ).
نواییلغتنامه دهخدانوایی . [ ن َ ] (اِخ ) بابا سلطان قمی . از شاعران قرن یازدهم هجری و از ملازمان شاه عباس کبیر است . او راست :نوایی نیست شاد از وصل امروزچو هجران خواهدش آزرد فرداچه باشد حال بیماری که امروزیقین داند که خواهد مرد فردا.(از صبح گلشن ص <span class="hl" dir="ltr"
خدامشربلغتنامه دهخداخدامشرب . [ خ ُ م َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه بر طریقه و مشرب خدای تعالی است . پرهیزگار. خداپرست . دیندار. (آنندراج )(ناظم الاطباء). آنکه راه خدا پوید. آنکه معتقد بخداست . باایمان . در تداول فارسی زبانان «مشرب »، کنایه ازراه و طریقه است و «خدامشرب »؛ وصفی است برای آنکه براه خدا رود
آزردنلغتنامه دهخداآزردن . [ زَ دَ ] (مص ) رنجیدن . دلگیر شدن . دلتنگ شدن . رنجیده شدن . متأثر گشتن . تأذّی . ملول شدن . متألم گردیدن . آزرده شدن . دلخور شدن : نه آن زین بیازرد روزی بنیزنه این را از آن اندهی بود نیز. ابوشکور.مشو ش
آزرده دللغتنامه دهخداآزرده دل . [ زَ دَ / دِ دِ ] (ص مرکب ) آزرده جان : اگر برنخیزد به ، آن مرده دل که خسبند از او مردم آزرده دل .سعدی .