آشفته حاللغتنامه دهخداآشفته حال . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مجذوب . شوریده در اصطلاح صوفیان : ندانی که آشفته حالان مست چرا برفشانند در رقص دست گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کائنات (کذا). س
آشفته حالفرهنگ فارسی عمید۱. پریشانحال؛ شوریده؛ مضطرب: ◻︎ آن عمادالملک گریان، چشممال / پیش سلطان دردوید آشفتهحال (مولوی: ۹۷۵).۲. مسکین؛ مستمند.۳. (تصوف) شوریده؛ مجذوب.
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته : گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته . رودکی .میغ چون ترکی آشفته که
آسفتهلغتنامه دهخداآسفته . [ س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) نیم سوز. نیم سوخته . و ظاهراً این کلمه تصحیف آسغده است .
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ ] (اِخ ) تخلص شاعری از مردم ایروان بزمان ناصرالدین شاه ، نامش حسین .
آشفتهفرهنگ فارسی عمید۱. نامرتب.۲. بههمبرآمده؛ خشمگین.۳. شوریده؛ عاشق؛ پریشانحال.۴. سرگردان؛ حیران؛ نگران؛ ناراحت؛ پریشان.۵. (قید) حالت آشفته بودن؛ با تعجب و حیرانی.
يَتَخَبَّطُهُفرهنگ واژگان قرآناو را آشفته حال کرده -تعادل روانى و عقلىاش را مختل ساخته (کلمه خبط به معناي کج و معوج وغير طبيعي و نا منظم راه رفتن است )
گیجفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال ، خیره، حواسپرت، مَنگ، پریشان، آشفته، سراسیمه، تهییجشده، ناراحت مضطرب، مشوش، آشفتهخاطر، آشفتهحال، پراکنده، دلواپس، بیتاب، بیقرار، برآشفته، هیجانزده آشولاش، ویران نابههنجار، نامتعادل، روانی، مختل، دارایاختلال، ناآرام، عصبی، پرخاشگر، ناسازگار، ناراحت ویج، گیجوگول غصهخور
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته : گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته . رودکی .میغ چون ترکی آشفته که
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ ] (اِخ ) تخلص شاعری از مردم ایروان بزمان ناصرالدین شاه ، نامش حسین .
آشفتهفرهنگ فارسی عمید۱. نامرتب.۲. بههمبرآمده؛ خشمگین.۳. شوریده؛ عاشق؛ پریشانحال.۴. سرگردان؛ حیران؛ نگران؛ ناراحت؛ پریشان.۵. (قید) حالت آشفته بودن؛ با تعجب و حیرانی.
آشفتهدیکشنری فارسی به انگلیسیagitated, chaotic, disconnected, disorderly, distraught, haywire, helter-skelter, inconsequent, indiscriminate, rough, messy, shaky, turbid, turbulent, unstrung, upside down, woolly
دل آشفتهلغتنامه دهخدادل آشفته . [ دِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آشفته دل . عاشق : جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید...چنین معلوم می شود که دل آشفته است . (گلستان سعدی ).
دماغ آشفتهلغتنامه دهخدادماغ آشفته . [ دَ / دِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب )دماغ باخته . (آنندراج ). دیوانه که اختلال حواس دارد. که مَشاعر آشفته دارد. (یادداشت مؤلف ) : همچو شاخ گل طبیب هر دماغ آشفته شوه
خاطرآشفتهلغتنامه دهخداخاطرآشفته . [ طِ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناراحت . مشوش . پراکنده دل . پریشان فکر. پریشان خیال . آشفته خاطر. ناملایم رسیده . پریشان دل : دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت .<p class=
خواب آشفتهلغتنامه دهخداخواب آشفته . [ خوا / خا ب ِ ش ُت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب پریشان . رؤیای ناراحت کننده . اضغاث احلام . (یادداشت بخط مؤلف ).
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته : گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته . رودکی .میغ چون ترکی آشفته که