آشوفتنلغتنامه دهخداآشوفتن . [ ت َ ] (مص ) آشفتن . برآشفتن . غضبناک و خشمگین گردیدن . بهم برآمدن : نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن . فردوسی .- بیکدیگر آشوفتن ؛ خشم گرفتن یکی بر دیگری <span class
آشوفتنفرهنگ فارسی عمید۱. پریشان شدن.۲. خشمگین شدن؛ به هم برآمدن: ◻︎ نه مردی بُوَد خیره آشوفتن / بهزیراندرآورده را کوفتن (فردوسی: ۴/۲۶۳).
نیاشوفتنلغتنامه دهخدانیاشوفتن . [ ن َ ت َ ] (مص منفی ) مقابل آشوفتن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به آشوفتن شود.
آشوبفرهنگ فارسی عمید۱. بینظمی.۲. شلوغی؛ ازدحام.۳. (اسم) شوروغوغا.۴. انقلاب؛ شورش.۵. برهم خوردن اوضاع و شرایط.۶. کثرت جمعیت، شلوغی، ازدحام.۷. (بن مضارعِ آشوبیدن و آشفتن و آشوفتن) = آشوبیدن۸. آشوبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلآشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب.۹. (اسم) [قدیمی] آسیب
آغالیدنلغتنامه دهخداآغالیدن . [ دَ ] (مص ) انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه . بشورانیدن بر کسی . آشوفتن کسی بر دیگری : شتربه ... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه ).بر آغالیدنش اس
ماشوبلغتنامه دهخداماشوب . (اِ) به معنی اول ماشو است که غربال و آردبیز باشد. (برهان ) (آنندراج ). غربال و آردبیز و پرویزن . (ناظم الاطباء) : دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله هرچه در او مغز بود و آرد فروشدبر سر ماشوب آمده است نخاله .