آفتاب زردلغتنامه دهخداآفتاب زرد. [ زَ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) نزدیک غروب که رنگ آفتاب پریده نماید. اصیل . پس از نماز دیگر. پسین ِ دور.ایوار : و پیش سلطان شد، آفتاب زرد. (چهارمقاله ). جمله کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد. (چهارمقاله )
آفتاب زردفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] نهایت پیری؛ نزدیکی زمان مرگ: ◻︎ افتاد بر آفتاب گردم / نزدیک شد آفتابزردم (نظامی۳: ۴۴۸).۲. [قدیمی] هنگام غروب آفتاب؛ نزدیک غروب که آفتاب رنگپریده بهنظر آید؛ ایوار.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین ، از فرمانروایان دهلی . او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح فتنه ٔ غلام قادرخان . وفات او در 1221 هَ .ق . است .
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه ، و آن رافده و آب راهه ٔ کشکانرود است .
آفتابفرهنگ فارسی عمید۱. گرمی، روشنایی، و نور خورشید.۲. = خورشید۳. (ورزش) در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه، و یا پارالل روبهجلو به چرخش درمیآید.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِ مرکب ) (از: آف ، مِهر، خور + تاب ، فروغ ، نور) نور شمس . خورشید. مقابل سایه : شخصی نه چنان کریه منظرکز زشتی او خبر توان دادوآنگه بغلی نعوذباﷲمردار بر آفتاب مرداد. سعدی . || (اِخ ) توسعاً، بزرگتر
خورشیدزردلغتنامه دهخداخورشیدزرد. [ خوَرْ / خُرْ زَ ] (ص مرکب ) آفتاب زرد. تنگ غروب . نزدیک به فروشدن آفتاب . آخرهای روز که رنگ خورشید از سفیدی بزردی می زند : بیامد بهنگام خورشیدزردفروکوفت ناگاه کوس نبرد.اسدی (گ
نقارهلغتنامه دهخدانقاره . [ ن َ / ن َق ْ قا رَ / رِ ] (از ع ، اِ) نوبت و کوس . (آنندراج ). نوبت و نوعی از طبل کوچک و کوس و کوست . (ناظم الاطباء). تبیره . (یادداشت مؤلف ). نوعی طبل کوچک دوتائی . دو طبل کوچک متصل بهم ، یکی بزرگ
زرد شدنلغتنامه دهخدازرد شدن . [ زَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اصفرار. صفرة. صفرت . زرد گردیدن . به رنگ زرد درآمدن . در گیاهان بعلت خزان و در میوه ها بعلت رسیدگی و در روی انسان بعلت خشم و بیماری و ضعف و رنجوری و جز اینها : زرد و درازتر شده از غا و شوی خام «؟»نه سبز چون خی
زرد گشتنلغتنامه دهخدازرد گشتن . [ زَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) زرد شدن . افسرده و رنگ پریده گشتن . زردگونه شدن از درد و غم و جز آن : آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن . بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).همه زردگشت
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین ، از فرمانروایان دهلی . او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح فتنه ٔ غلام قادرخان . وفات او در 1221 هَ .ق . است .
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه ، و آن رافده و آب راهه ٔ کشکانرود است .
آفتابفرهنگ فارسی عمید۱. گرمی، روشنایی، و نور خورشید.۲. = خورشید۳. (ورزش) در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه، و یا پارالل روبهجلو به چرخش درمیآید.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِ مرکب ) (از: آف ، مِهر، خور + تاب ، فروغ ، نور) نور شمس . خورشید. مقابل سایه : شخصی نه چنان کریه منظرکز زشتی او خبر توان دادوآنگه بغلی نعوذباﷲمردار بر آفتاب مرداد. سعدی . || (اِخ ) توسعاً، بزرگتر
دره برآفتابلغتنامه دهخدادره برآفتاب . [ دَرْ رَ ب َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرج بخش شهداد شهرستان کرمان . واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شهداد و 6هزارگزی شمال راه مالرو کرمان - سیرج . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
دم دوش برآفتابلغتنامه دهخدادم دوش برآفتاب . [ دُ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کشکان و راه آن اتومبیلرو است . ساکنان از طایفه ٔ طولایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6</s
خرمن آفتابلغتنامه دهخداخرمن آفتاب . [ خ ِ / خ َ م َ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) طُفاوة. عَجوز. (منتهی الارب ). دارالشمس . (یادداشت بخط مؤلف ).
شیران برآفتابلغتنامه دهخداشیران برآفتاب . [ ب َ] (اِخ ) دهی است از بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنه ٔ آن 187 تن . آب از دریاچه ٔ لردگان . صنایع دستی آنجا گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
ده برآفتابلغتنامه دهخداده برآفتاب . [ دِه ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قلعه کلات مرکز دهستان - دارای 230 تن سکنه است . آب آن از چشمه و ساکنین از طایفه دشمن زی