آفتاب گردکلغتنامه دهخداآفتاب گردک . [ گ َ دَ ] (اِ مرکب ) حرباء. آفتاب پرست . بوقلمون . || گل آفتاب پرست . || خبازی . پنیرک .
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین ، از فرمانروایان دهلی . او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح فتنه ٔ غلام قادرخان . وفات او در 1221 هَ .ق . است .
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه ، و آن رافده و آب راهه ٔ کشکانرود است .
آفتابفرهنگ فارسی عمید۱. گرمی، روشنایی، و نور خورشید.۲. = خورشید۳. (ورزش) در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه، و یا پارالل روبهجلو به چرخش درمیآید.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِ مرکب ) (از: آف ، مِهر، خور + تاب ، فروغ ، نور) نور شمس . خورشید. مقابل سایه : شخصی نه چنان کریه منظرکز زشتی او خبر توان دادوآنگه بغلی نعوذباﷲمردار بر آفتاب مرداد. سعدی . || (اِخ ) توسعاً، بزرگتر
پنیرهلغتنامه دهخداپنیره . [ پ َ رَ / رِ ] (اِ) پنیرک . خبازی . ملوکیه . نان کلاغ . و صاحب برهان گوید که آفتاب گردک را نیز گویند که نیلوفر است و جانوری هم باشد که به سریانی حربا گویند. لکن این دو معنی اخیر هر دو غلط است و از ترجمه ٔ پنیره به آفتاب گردک به اشتبا
ابن الفلاتلغتنامه دهخداابن الفلات . [ اِ نُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب ) حربا. آفتاب پرست . خور. فطح . اسدالارض . خامالاون . بوقلمون . ابوقلمون . مارپلاس . آفتاب گردک . پژمره .
پنیرکلغتنامه دهخداپنیرک . [ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است . و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است : پنیرک گیاهی است ستبر و برگ او گرد هر جا که قرص خور
پنیرکفرهنگ فارسی معین(پَ رَ) (اِمر.) گیاهی است بیابانی دارای برگ های پهن و گل های سرخ و بنفش ، بلندیش تا 60 سانت می رسد، همراه با گردش آفتاب می چرخد. آفتاب گردک ، ختمی کوچک ، نان فلاخ هم می گویند.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین ، از فرمانروایان دهلی . او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح فتنه ٔ غلام قادرخان . وفات او در 1221 هَ .ق . است .
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِخ ) نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه ، و آن رافده و آب راهه ٔ کشکانرود است .
آفتابفرهنگ فارسی عمید۱. گرمی، روشنایی، و نور خورشید.۲. = خورشید۳. (ورزش) در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه، و یا پارالل روبهجلو به چرخش درمیآید.
آفتابلغتنامه دهخداآفتاب . (اِ مرکب ) (از: آف ، مِهر، خور + تاب ، فروغ ، نور) نور شمس . خورشید. مقابل سایه : شخصی نه چنان کریه منظرکز زشتی او خبر توان دادوآنگه بغلی نعوذباﷲمردار بر آفتاب مرداد. سعدی . || (اِخ ) توسعاً، بزرگتر
دره برآفتابلغتنامه دهخدادره برآفتاب . [ دَرْ رَ ب َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرج بخش شهداد شهرستان کرمان . واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شهداد و 6هزارگزی شمال راه مالرو کرمان - سیرج . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
دم دوش برآفتابلغتنامه دهخدادم دوش برآفتاب . [ دُ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کشکان و راه آن اتومبیلرو است . ساکنان از طایفه ٔ طولایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6</s
خرمن آفتابلغتنامه دهخداخرمن آفتاب . [ خ ِ / خ َ م َ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) طُفاوة. عَجوز. (منتهی الارب ). دارالشمس . (یادداشت بخط مؤلف ).
شیران برآفتابلغتنامه دهخداشیران برآفتاب . [ ب َ] (اِخ ) دهی است از بخش لردگان شهرستان شهرکرد. سکنه ٔ آن 187 تن . آب از دریاچه ٔ لردگان . صنایع دستی آنجا گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
ده برآفتابلغتنامه دهخداده برآفتاب . [ دِه ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قلعه کلات مرکز دهستان - دارای 230 تن سکنه است . آب آن از چشمه و ساکنین از طایفه دشمن زی