آلودلغتنامه دهخداآلود. (ن مف مرخم / نف مرکب ) در کلمات مرکبه از قبیل آردآلود، اشک آلود، بت آلود، تراب آلود، تهمت آلود، خاک آلود، خشم آلود، خواب آلود، خون آلود، خوی آلود، ریگ آلود، زهرآلود، سرمه آلود، شکرآلود، غرض آلود، غضب آلود، گردآلود، گِل آلود، مشک آلود، م
آلودفرهنگ فارسی عمید۱. = آلودن۲. آلوده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اشکآلود، خوابآلود، خونآلود، زهرآلود.
عملیات چندملیتیmultinational operation, allied countries operation, allied forces operationواژههای مصوب فرهنگستانعملیاتی که نیروهای نظامی دو یا چند کشور برای اجرای مأموریتی مشترک در یک منطقه انجام میدهند
علودلغتنامه دهخداعلود. [ ع َل ْ وَدد ] (ع ص ) مسن و سخت ، و یا غلیظ و ضخیم . (از لسان العرب ). رجوع به عِلودّ شود.
علودلغتنامه دهخداعلود. [ ع ِل ْ وَدد ] (ع ص ) دراز و بزرگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کبیر. (از اقرب الموارد): رجل علودالعنق ؛ مرد درازگردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رجل علود؛ سخت و قسی . || مسن و سخت ، و یا غلیظ و ضخیم . رجوع به عَلود شود. || بزرگ و سالخورده . (از لسان العرب )
علوضلغتنامه دهخداعلوض . [ ع ِل ْ ل َ ] (ع اِ) شغال (لغت حمیری است ). (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
یالودلغتنامه دهخدایالود. (اِ) بندر را گویند و آن جایی است بر کناردریا برای فرود آمدن کالاها و متاع و اجناس ممالک بیگانه آباد کنند. (فرهنگ ترکتازان هند از آنندراج ).
آلودگیلغتنامه دهخداآلودگی . [ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) لَوث . آلایش . عادت باعمال زشت . || گناه . فسق . فجور. جرم . || شوخ . دَرَن . وَسَخ : چو بشنید از او شاه به ، دین به پذیرفت از او راه و آئین به پر از نور ایزد بشد دخمه ها<br
آلودنلغتنامه دهخداآلودن . [ دَ ] (مص ) مالیدن یا مالیده شدن چیزی به چیزی چنانکه اثری از آن در دوّمین بماند اعم ّ از نیک و بد و خشک و تر، چون آب و خاک و خون و اشک و مشک و زهر و قیر و خوی و پلیدی و جز آن . واین فعل لازم و متعدّی آید. تلویث . ملوث کردن . بطغ. بَدغ . تمریخ . تلطیخ . لطخ . تلطخ . ت
آلودگیفرهنگ فارسی عمید۱. حالت و چگونگی آلوده.۲. آمیختگی با هرچیز ناپاک.۳. ناپاکی: ◻︎ زآن نجاسات ره و آلودگی / نور را حاصل نگردد بدرگی (مولوی: ۷۲۳).۴. (اسم) لکۀ کثیف روی لباس: ◻︎ پاک بشوی از همه آلودگی / پیرهن و چادر و شلوار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸).۵. [مجاز] اعتیاد به مواد مخدر، الکل، و مانندِ آن.<br
آلودنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را از حالت پاکی خارج کردن؛ آلوده کردن؛ کثیف کردن.۲. چیزی را با چیزی مخلوط کردن؛ آغشته کردن.۳. تر کردن؛ خیس کردن.۳. (مصدر لازم) [قدیمی] از حالت پاک خارج شدن؛ کثیف شدن؛ آلوده شدن.
آلودهفرهنگ فارسی عمیدآنکه یا آنچه به چیزی پاک یا ناپاک آغشته شده؛ آنکه به وضعیتی بد دچار شده؛ آغشته؛ مالیده به چیزی؛ ناپاک.
آلودگیلغتنامه دهخداآلودگی . [ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) لَوث . آلایش . عادت باعمال زشت . || گناه . فسق . فجور. جرم . || شوخ . دَرَن . وَسَخ : چو بشنید از او شاه به ، دین به پذیرفت از او راه و آئین به پر از نور ایزد بشد دخمه ها<br
آلودنلغتنامه دهخداآلودن . [ دَ ] (مص ) مالیدن یا مالیده شدن چیزی به چیزی چنانکه اثری از آن در دوّمین بماند اعم ّ از نیک و بد و خشک و تر، چون آب و خاک و خون و اشک و مشک و زهر و قیر و خوی و پلیدی و جز آن . واین فعل لازم و متعدّی آید. تلویث . ملوث کردن . بطغ. بَدغ . تمریخ . تلطیخ . لطخ . تلطخ . ت
آلوده دامانلغتنامه دهخداآلوده دامان . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آلوده دامن . آنکه دامن ملوث دارد. مجازاً، که عفیف نباشد. بی عفاف . فاسق . فاجر : گرمن آلوده دامنم نه عجب همه عالم گواه عصمت اوست . حافظ.|| عاصی
آلوده کشلغتنامه دهخداآلوده کش . [ دَ / دِ ک َ ] (ص مرکب ) (از: آلوده ، مُلوث + کَش ، بغل و تهیگاه ) بی عفاف : یکی آلوده کش باشد که شهری را بیالایدهم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن .رودکی (از فرهنگ اسدی
آلودگیفرهنگ فارسی عمید۱. حالت و چگونگی آلوده.۲. آمیختگی با هرچیز ناپاک.۳. ناپاکی: ◻︎ زآن نجاسات ره و آلودگی / نور را حاصل نگردد بدرگی (مولوی: ۷۲۳).۴. (اسم) لکۀ کثیف روی لباس: ◻︎ پاک بشوی از همه آلودگی / پیرهن و چادر و شلوار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸).۵. [مجاز] اعتیاد به مواد مخدر، الکل، و مانندِ آن.<br
دامن آلودلغتنامه دهخدادامن آلود. [ م َ ] (ن مف مرکب ) مخفف دامن آلوده . تردامن . فاسق و فاجر. آلوده دامن . گنه کار. دیوان سیاه . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 261 شود.
دردآلودلغتنامه دهخدادردآلود. [ دَ ] (ن مف مرکب ) دردآلوده . آلوده به درد. دردناک . دردمند. دلگیر. غمناک . (ناظم الاطباء) : ز آه آن طفلکان دردآلودگردی از غار بردمید چو دود. نظامی .آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرددر توکافردل نگیرد ا
دردآلودلغتنامه دهخدادردآلود. [ دُ ] (ن مف مرکب ) دردآلوده . هر چیز روانی مانند آب و یا شیر که کدر و آلوده به دردی باشد. (ناظم الاطباء). توأم با دُرد. تیره . کدر. به لای آمیخته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : باده دردآلودتان مجنون کندصافی ار باشد ندانم چون کند.<p cl
دژآلودلغتنامه دهخدادژآلود. [ دُ ] (ن مف مرکب ) دژآلوده . سهمگین . خشمگین . قهرآلود. (برهان ). خشمگین و غضبناک : یکی شیر دژآلود است در جنگ که دارد از مصاف شیر نر ننگ . خسروانی .ثَرملة؛ دژآلودخوردن ، یعنی بی ادب و پریشان خوردن . (از مج
دست آلودلغتنامه دهخدادست آلود. [ دَ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دست آلودن . آغشته کردن دست به چیزی . || بهره بردن . متمتع شدن : آفریدم تا ز من سودی کنندتا ز شهدم دست آلودی کنند.مولوی .