آلودنلغتنامه دهخداآلودن . [ دَ ] (مص ) مالیدن یا مالیده شدن چیزی به چیزی چنانکه اثری از آن در دوّمین بماند اعم ّ از نیک و بد و خشک و تر، چون آب و خاک و خون و اشک و مشک و زهر و قیر و خوی و پلیدی و جز آن . واین فعل لازم و متعدّی آید. تلویث . ملوث کردن . بطغ. بَدغ . تمریخ . تلطیخ . لطخ . تلطخ . ت
آلودنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را از حالت پاکی خارج کردن؛ آلوده کردن؛ کثیف کردن.۲. چیزی را با چیزی مخلوط کردن؛ آغشته کردن.۳. تر کردن؛ خیس کردن.۳. (مصدر لازم) [قدیمی] از حالت پاک خارج شدن؛ کثیف شدن؛ آلوده شدن.
پالودنفرهنگ فارسی عمید۱. صاف کردن.۲. پاک کردن.۳. چیزی را از صافی یا غربال در کردن.۴. ذوب کردن.۵. ریختن.۶. از میان برداشتن.۷. (مصدر لازم) صاف شدن.۸. (مصدر لازم) پاک شدن از آلودگی؛ پاکیزه شدن: ◻︎ ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی: ۱/۷۶).۹. (مصدر لازم) ترا
پالودنلغتنامه دهخداپالودن . [ دَ ] (مص ) ترویق . تصفیه . صافی کردن . صاف کردن . (رشیدی ) (برهان ). تصفیه کردن . مصفّی کردن . پالیدن . پالائیدن . از مصفاة گذرانیدن .از صافی گذرانیدن . از صافی یا غربال نرمه ٔ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن . بیرون کردن مایعی سبوس و نخ
دامن آلودنلغتنامه دهخدادامن آلودن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) آغشتن دامن . آلودن دامن . درزدن دامن بچیزی چون خون یا آب یا پلیدی و نظایر آنها. مالیدن یا پخش کردن چیزی از خون یا آب یا پلیدی روی دامن چنانکه در دامن اثر گذارد : چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن دامن آلودن
خاک آلودنلغتنامه دهخداخاک آلودن . [ دَ ] (مص مرکب )آغشتن بخاک . || در خاک خفتن : گر ز خاک آلودنت آسوده میگردند خلق تن بخاک تیره ده آسایش دلها طلب .صائب تبریزی .
عطر آلودنلغتنامه دهخداعطر آلودن . [ ع ِ دَ] (مص مرکب ) آمیختن به عطر. عطر آمیختن . عطر زدن : استعطار و تعطر؛ خود را عطر آلودن . (از منتهی الارب ).
دامن آلودنلغتنامه دهخدادامن آلودن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) آغشتن دامن . آلودن دامن . درزدن دامن بچیزی چون خون یا آب یا پلیدی و نظایر آنها. مالیدن یا پخش کردن چیزی از خون یا آب یا پلیدی روی دامن چنانکه در دامن اثر گذارد : چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن دامن آلودن
خاک آلودنلغتنامه دهخداخاک آلودن . [ دَ ] (مص مرکب )آغشتن بخاک . || در خاک خفتن : گر ز خاک آلودنت آسوده میگردند خلق تن بخاک تیره ده آسایش دلها طلب .صائب تبریزی .
عطر آلودنلغتنامه دهخداعطر آلودن . [ ع ِ دَ] (مص مرکب ) آمیختن به عطر. عطر آمیختن . عطر زدن : استعطار و تعطر؛ خود را عطر آلودن . (از منتهی الارب ).