آمودلغتنامه دهخداآمود. (ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن ، بگوهرکشیده . مُنسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده . در تارهای آن گوهر منسلک کرده . || مرصع. درنشانده : گرفته مهد را در تخته ٔ زربرآموده بمروارید و گوهر. نظام
حمودلغتنامه دهخداحمود. [ ح َ ] (ع ص ) ستوده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). محمود. (اقرب الموارد). مرد ستوده . (آنندراج ). || ستاینده و حامد. (اقرب الموارد).
حمودلغتنامه دهخداحمود. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر کنار رودحله . ناحیه ای است واقع در جلگه ، گرمسیر و مرطوب و مالاریائی است . دارای 184 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات . اهالی به کشاورزی گذران میکنند.
حموضلغتنامه دهخداحموض . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَمض . رجوع به حمض شود. || (مص ) شور گیاه خوردن شتران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). شوره خوردن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). || مکروه داشتن چیزی را. || آرزوی چیزی کردن . (منتهی الارب ).
یهموتلغتنامه دهخدایهموت . [ ی َ ] (اِخ ) مرادف نون یعنی حوتی است که زمین هفتم بر پشت آن است و چنانکه در المزهر و روح البیان آمده است آن را لوتیاء نیز نامند و معلوم است که میان آن و زحل که در فلک هفتم است فاصله ٔ بسیار بعید باشد. شهاب خفاجی در حاشیه ای که بر بیضاوی نوشته در اول سوره ٔ نون گوید:
آمودهلغتنامه دهخداآموده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آراسته . متحلی : بخوی خوش آموده بِه ْ گوهرم بر این زیستم هم بر این بگذرم . نظامی .رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده . انباشته . (از برهان ). من
آمودریالغتنامه دهخداآمودریا. [ دَرْ ] (اِخ ) نام باستانی جیحون ، و آن رودیست میان خراسان و ماورأالنهر و یونانیان آن را به نام اوقسوس یاد کرده اند. آمو. جیحون . رود. ورز. آب . النهر. آمل . آمون . آبهی .
آمودنلغتنامه دهخداآمودن . [ دَ] (مص ) آمیختن . درهم کردن . آمیخته شدن : فسونی چند با خواهش برآمودفسون کردن ببابل کی کند سود؟ نظامی .|| ترصیع. درنشاندن ، چنانکه گوهری را : در آمودن آن همایون بنانماند ا
آمودنفرهنگ فارسی عمید۱. ساختن.۲. آراستن: ◻︎ در آمودن آن همایونبنا / نماند ایچ باقی به گنجینهها (دقیقی: ۱۱۳).۳. در رشته کشیدن.۴. آماده کردن.۵. آمیختن؛ درهم کردن.۶. (مصدر لازم) آراسته شدن.۷. آمیخته شدن.
آمودهفرهنگ فارسی عمید۱. ساخته.۲. آراسته: ◻︎ دو خرگه داشتی خسرو مهیا / برآموده به گوهر چون ثریا (نظامی۲: ۲۸۵).۳. بهرشتهکشیدهشده.
دانه نشانلغتنامه دهخدادانه نشان . [ ن َ / ن ِ ن ِ ] (نف مرکب ) نشاننده ٔ دانه . که دانه نشاند. که ترصیع کند. که دانه های گوهر در چیزی جای دهد. || (ن مف مرکب ) دانه نشانده . دانه آمود. مرصع. دارای قطعات خرد و درشت از احجار قیمتی . از جواهر و سنگهای گرانبها بقطعات خ
سرهنگیلغتنامه دهخداسرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری : چون حرز توام حمایل آمودسرهنگی دیو کی کند سود. نظامی .به سرهنگی حمایل کردن تیغبسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی .</
آمایلغتنامه دهخداآمای . (فعل امر) امر از آمودن به معنی آراستن و درنشاندن گوهر در چیزی و بسلک و رشته کشیدن لؤلؤ و جز آن و پر کردن و انباشتن : گفت مشّاطه را که صنعخدای یعنی آن لعبت چگل ، آمای . عمعق . || (نف مرخم ) مهیّاکننده . مست
بستاملغتنامه دهخدابستام .[ ب ِ ] (اِ) جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان ). مرجان . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری ). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند
مودلغتنامه دهخدامود. (اِ) شاهین که عقاب باشد و آن پرنده ای است بزرگ و سیاه که پر او را بر تیر چسبانند. (برهان ). عقاب و آن پرنده ای است مشهور که پر او را بر تیر نصب نمایند و شاه پرندگان است چنانکه شیر بزرگ درندگان است و مود آشیانه بر کوههای بلند گیرد چنانکه الموت را که کمال ارتفاع داردبه این
آمودهلغتنامه دهخداآموده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آراسته . متحلی : بخوی خوش آموده بِه ْ گوهرم بر این زیستم هم بر این بگذرم . نظامی .رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده . انباشته . (از برهان ). من
آمودریالغتنامه دهخداآمودریا. [ دَرْ ] (اِخ ) نام باستانی جیحون ، و آن رودیست میان خراسان و ماورأالنهر و یونانیان آن را به نام اوقسوس یاد کرده اند. آمو. جیحون . رود. ورز. آب . النهر. آمل . آمون . آبهی .
آمودنلغتنامه دهخداآمودن . [ دَ] (مص ) آمیختن . درهم کردن . آمیخته شدن : فسونی چند با خواهش برآمودفسون کردن ببابل کی کند سود؟ نظامی .|| ترصیع. درنشاندن ، چنانکه گوهری را : در آمودن آن همایون بنانماند ا
آمودنفرهنگ فارسی عمید۱. ساختن.۲. آراستن: ◻︎ در آمودن آن همایونبنا / نماند ایچ باقی به گنجینهها (دقیقی: ۱۱۳).۳. در رشته کشیدن.۴. آماده کردن.۵. آمیختن؛ درهم کردن.۶. (مصدر لازم) آراسته شدن.۷. آمیخته شدن.
آمودهفرهنگ فارسی عمید۱. ساخته.۲. آراسته: ◻︎ دو خرگه داشتی خسرو مهیا / برآموده به گوهر چون ثریا (نظامی۲: ۲۸۵).۳. بهرشتهکشیدهشده.
گوهرآمودلغتنامه دهخداگوهرآمود. [ گ َ / گُو هََ ] (ن مف مرکب ) گوهرآموده . گوهرآگین . گوهرنشان . مرصع : ورای همه بوده ای بود اوهمه رشته ٔ گوهرآمود او. نظامی .آن حضرت نیز قامت او را به تشریف شرافی گوهرآم
عقیق آمودلغتنامه دهخداعقیق آمود. [ ع َ ] (ن مف مرکب ) به عقیق آمیخته . آمیخته به عقیق : در گنجینه را گرفتم زودتا کنم لعل را عقیق آمود.نظامی .