آمیزگارلغتنامه دهخداآمیزگار. (ص مرکب ) آمیزنده . خواهان معاشرت . بسیار معاشرت کننده با مردمان . خالط. خلط. لابک . مخالط : وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندانند وپرهیزگار. سعدی .بگویند ازاین حرف گیران هزارکه سعدی نه اهل است و آمیزگا
امجارلغتنامه دهخداامجار. [ اِ ] (ع مص ) افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش . (از اقرب الموارد). || کلان شدن بچه در شکم گوسفند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). گرانبار شدن ستور از بچه چنانکه نتواند برخاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء
آمیزگاریلغتنامه دهخداآمیزگاری . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی و صفت آمیزگار. || حسن معاشرت . خوش مَنِشی : زن خوش منش خواه نه روی خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب .سعدی .
آمیزگاریفرهنگ فارسی عمیدحُسن معاشرت؛ خوشمنشی: ◻︎ زن خوشمنش دلنشانتر که خوب / که آمیزگاری بپوشد عیوب (سعدی۱: ۱۲۳).
سازگارفرهنگ مترادف و متضاد۱. آمیزگار، خوشمعاشرت، ملایمطبع ۲. بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس ≠ ناسازگار، نامتجانس ۳. مساعد، مناسب، موافق ۴. همآهنگ، همآواز ≠ ناهمآهنگ ۵. گوارا، مهنا
گشاده رولغتنامه دهخداگشاده رو. [ گ ُ دَ / دِ ] ص مرکب ) روباز مقابل روبسته . چهره ٔ روپوش نگرفته . بی حجاب : خوبرویان گشاده رو باشندتو که روبسته ای مگر زشتی ؟ سعدی .اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخ
آمیزندهلغتنامه دهخداآمیزنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) آنکه آمیزد. || خلط. خالط. لابک . خوش معاشرت . خواهان معاشرت . آمیزگار : و مردمانیند [ خلخیان ] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده . (حدودالعالم ). ولوالح شهری است خرّم ... با آب روان و مردمان
آمیزگاریلغتنامه دهخداآمیزگاری . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی و صفت آمیزگار. || حسن معاشرت . خوش مَنِشی : زن خوش منش خواه نه روی خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب .سعدی .
آمیزگاریفرهنگ فارسی عمیدحُسن معاشرت؛ خوشمنشی: ◻︎ زن خوشمنش دلنشانتر که خوب / که آمیزگاری بپوشد عیوب (سعدی۱: ۱۲۳).
ناآمیزگارلغتنامه دهخداناآمیزگار. (ص مرکب ) حوشی . (منتهی الارب ). غیرمأنوس و بی الفت . (ناظم الاطباء). مردم گریز. که با دیگران آمیزش ندارد.