آمیزگاریلغتنامه دهخداآمیزگاری . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی و صفت آمیزگار. || حسن معاشرت . خوش مَنِشی : زن خوش منش خواه نه روی خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب .سعدی .
آمیزگاریفرهنگ فارسی عمیدحُسن معاشرت؛ خوشمنشی: ◻︎ زن خوشمنش دلنشانتر که خوب / که آمیزگاری بپوشد عیوب (سعدی۱: ۱۲۳).
آمیزگارلغتنامه دهخداآمیزگار. (ص مرکب ) آمیزنده . خواهان معاشرت . بسیار معاشرت کننده با مردمان . خالط. خلط. لابک . مخالط : وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندانند وپرهیزگار. سعدی .بگویند ازاین حرف گیران هزارکه سعدی نه اهل است و آمیزگا
امجارلغتنامه دهخداامجار. [ اِ ] (ع مص ) افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش . (از اقرب الموارد). || کلان شدن بچه در شکم گوسفند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). گرانبار شدن ستور از بچه چنانکه نتواند برخاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء
خوش منشلغتنامه دهخداخوش منش . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) فَکِه . فاکِه . خوش طبع. شادان .خندان . خرسند. راضی . (یادداشت مؤلف ) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش . فردوسی .<br