ابانلغتنامه دهخداابان . [ اِب ْ با ] (ع اِ) هنگام . گاه . وقت . حین . اوان . || اول هر چیز. ج ، ابابین .
ابانلغتنامه دهخداابان . [ اَ ] (اِ) آبان . آبانماه . ماه هشتم سال شمسی فارسی مطابق عقرب عربی و تشرین اول سریانی . و آن ماه دوم خزانست . اقطمبریوس رومی از دهم مهر تا دهم آبان باشد : پس از شهریور و مهر و ابان و آذر و دی دان که بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید.<b
ابانلغتنامه دهخداابان . [ اَ ] (اِخ ) نام دو کوه است ؛ ابان ابیض در مشرق حاجز و ابان اسود از بنی فزاره باشد و آن دو را ابانان گویند.
ابن حبانلغتنامه دهخداابن حبان . [ اِ ن ُ ح ِب ْ با ] (اِخ ) محمدبن احمد بستی . وفات 354 هَ.ق . در سن 80 سالگی . تولد او به سیستان بوده و پس از مسافرتهای بسیار قاضی سمرقند شد، و سپس بتهمت زندقه معزول گشت و علت ْ آنکه گفته بود نبوت
ابانتلغتنامه دهخداابانت . [ اِ ن َ ] (ع مص ) اِبانه . پیدا کردن . آشکار کردن . روشن کردن . هویدا کردن . || آشکار گفتن . || پیدا شدن . آشکار شدن . هویدا شدن . || پیدائی . ظهور. روشنی . هویدائی . آشکاری . بداهت . || جدا کردن . || بشوی دادن دختر را.
ابانکلغتنامه دهخداابانک . [ ] (اِ) در حدودالعالم این کلمه آمده است و آنرا در فرهنگها نیافتم و ظاهراً نوعی از چرم و پوست پیراسته باشد : و از این ناحیت [ سند ] پوست و چرم و ابانکها سرخ و نعلین و خرما و پانید خیزد.
ابانهلغتنامه دهخداابانه . [ ] (اِخ ) صاحب قاموس کتاب مقدس حدس میزند که رود بردی باشد و یونانیان آنرا کریسوراوس مینامیده اند و در نزدیکی دمشق واقع است و منبعش طرف مشرق ، کوهی است در بیست وچهارمیلی این شهر.
ابان بن ابی عیاشلغتنامه دهخداابان بن ابی عیاش . [ اَ ن ِ ن ِ اَ ع َی ْ یا ] (اِخ ) آنگاه که حجاج قصد قتل سلیم بن قیس هلالی کرد او به ابان پناه برد و هنگام مرگ کتاب مشهور به کتاب سلیم بن قیس را بدو سپرد و ابان از سلیم آن کتاب را روایت کرد. و این اولین کتاب اهل تشیع است . (از ابن الندیم ).
ابان بن اللاحقلغتنامه دهخداابان بن اللاحق . [ اَن ِ نِل ْ لا ح ِ ] (اِخ ) یا اللاحقی . رجوع به ابان بن عبدالحمیدبن لاحق بن عفیر و ابوعبدالحمید و حمدان بن ابان بن عبدالحمید و لاحق بن عبدالحمید و عبدالحمید انظر (کذا) و عبدالحمیدبن عبدالحمید شود. (از ابن الندیم ).
ابانتلغتنامه دهخداابانت . [ اِ ن َ ] (ع مص ) اِبانه . پیدا کردن . آشکار کردن . روشن کردن . هویدا کردن . || آشکار گفتن . || پیدا شدن . آشکار شدن . هویدا شدن . || پیدائی . ظهور. روشنی . هویدائی . آشکاری . بداهت . || جدا کردن . || بشوی دادن دختر را.
ابان لاحقلغتنامه دهخداابان لاحق . [ اَ ن ِ ح ِ ] (اِخ ) یا اَبان ِ لاحقی . رجوع به ابان بن عبدالحمید، و رجوع به ابان بن اللاحق شود.
دریابانلغتنامه دهخدادریابان . [ دَرْ ] (اِ مرکب ) (از: دریا+ بان ، پسوند محافظت ) حافظ دریا. نگاهبان دریا. || در اصطلاح امروزین نیروی دریایی ، درجه ای از درجات نظامی بحری . صاحب منصبی در نیرویی دریایی . امیرالبحر دوم . (از لغات فرهنگستان ).
تابانلغتنامه دهخداتابان . (اِ) تاوان [ تبدیل «واو» به «ب » ]. غرامت : هابیل گفت مرا در این تابان نیست . (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136).
تابانلغتنامه دهخداتابان . (اِخ ) امیرعبد الحی دهلوی . یکی از امراء و شعرای هندوستان است ، در عصر محمد شاه می زیسته ، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).
تابانلغتنامه دهخداتابان . (نف ) (از تابیدن و تافتن ) روشن و براق . (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب )دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفت