ابخرلغتنامه دهخداابخر. [ اَ خ َ ] (ع ص ) گنده دهان . گنده دهن .آنکه دهان بدبوی دارد. مؤنث : بَخْراء : پیر سگانی که چو شیر ابخرندگرگ صفت ناف غزالان خورند. نظامی .چو شیران ابخر و شیرویه نامش .نظامی .
آبخورلغتنامه دهخداآبخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن . ورد. مورد. منهل . سَقایه . شرعه . شریعه . عطن . مشرب . مشرع . معطن . منزل . آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخور
آبخورفرهنگ فارسی عمید‹آبخورد، آبشخور›۱. (کشاورزی) مقدار قابلیت زمین برای جذب آب.۲. آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار میگیرد.۳. [قدیمی] کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه، و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند: ◻︎ وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی: ۲/۱۸۴ حاشیه).۴. (ا
آبخورفرهنگ فارسی معین(خُ) (اِمر.) 1 - سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور. 2 - قسمت ، نصیب . 3 - موی اضافی سبیل .
بخراءلغتنامه دهخدابخراء. [ب َ ] (ع ص ) تأنیث ابخر. تفناک . || (اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
جابرلغتنامه دهخداجابر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ابخر النخعی ، والصبیانی و کوفی نیز گفته میشود. طوسی او را در رجال شیعه آورده و علی بن حکم گفته است : که عابد و ثقه بوده است . وی از جعفرالصادق روایت کند. (لسان المیزان ج 2 ص 86).
گنده دهانلغتنامه دهخداگنده دهان . [ گ َ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) گنده دهن . آنکه دهان او بدبو بود. ابخر. ردی ءالنکهة : گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوخ گنده دهانی کرفس خای نه کیکیز. سوزنی .از بار هجو من خر خ
گندالغتنامه دهخداگندا. [ گ َ ] (نف ) (از: گند (گندیدن ) + ا، پسوند فاعلی و صفت مشبهه ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چیزی را گویند که گندیده باشد و از آن بوی ناخوش آید. گندای . (برهان ). گندیده و بدبوی . (انجمن آرا) (آنندراج ). عَفِن . متعفن . مُنتِن : و گنداتر و رسوا